Part 42

38 7 17
                                    

نگاهی به تابلو های نقاشی مدرن خونه مرد انداخت:
چه خونه قشنگی داری ته.

تهیونگ دختر رو روی کاناپه گذاشت:
ممنونم.

جونگمین گونه هاش گرم شده بود، افکار زیبایی توی ذهنش چرخ نمی‌خورد، با خجالت پرسید:
قراره تا فردا مهمونت باشم؟

تهیونگ متعجب به دختر چشم دوخت:
منظورت چیه؟

جونگمین لبش رو توی دهنش کشید، احساس خجالت کرد، فکر میکرد قراره تهیونگ مراقبش باشه اما انگار تهیونگ فقط برای امشب مهمونش کرده بود:

هی...هیچی، به مادرم میگم که امشب بیاد دنبالم.

تهیونگ گیج تر از قبل به دختر چشم دوخت:
متوجه نمیشم، من و تو چند وقته که کنار هم توی این خونه داریم زندگی میکنیم.

جونگمین آب دهانش رو صدادار فرو داد:
یعنی...یعنی اینقدر رابطه مون پیشرفت کرده؟

تهیونگ پوزخندی زد، جونگمین آهی کشید:
تههه... لطفاً درکم کن، هر چقدر به ذهنم فشار میارم، تا اونجایی یادم میاد که ‌...تا وقتی که... آخرین باری که دیدمت...وقتی بود که...توی یه ویلا بود ؟ یه چنین جایی...بهم گفتی...فرصت؟
فرصت دوباره برای رابطه مون خواستی.

تهیونگ سعی کرد دهان باز مونده از تعجبش رو ببنده، احساس بدی داشت، انگار که هر چی تلاش کرده، همه‌اش برباد رفته، رو به دختر پرسید:

سوپ میخوری یا...

جونگمین جواب داد:
نه نه، من الان میرم خونه، به مادرم میگم بیاد، س...سوجون هم هست.
و بعد گوشیش رو بیرون کشید تا با سوجون تماس بگیره که با قاپیده شدنش، شاکی به تهیونگ نگریست.

تهیونگ پوف کلافه ای کشید، کنار دختر روی کاناپه نشست، دست دختر رو میون دستاش گرفت:

تازه اعتمادت رو بدست آورده بودم، میخوای بهت اثبات کنم همین امروز صبح کنار من بیدار شدی؟

جونگمین شرم زده سری تکون داد:
آره.. لطفاً.

تهیونگ دوربین گوشیش رو باز کرد، روبروی گردن دختر گرفت:
میبینی؟ جاهای لاو بایت و هیکی ها رو که نمیتونی انکار کنی، این مدارک روی بدن خودته.

جونگمین از خجالت سرخ شد، طوریکه گرمی گونه هاش رو حس کرد، نگاهش توی آینه به پانسمان روی پیشونیش برخورد کرد، احساس کرد با اون پانسمان زیادی زشت شده، البته آرایش پاک شده اش هم بی تاثیر نبود:
من...نمیتونم فقط به اینا اکتفا کنم...نمی‌دونم چی بینمون گذشته، ممکنه من با جیمین...

و ادامه حرفش رو قورت داد، تهیونگ شونه ای بالا انداخت، از شدت خشمی که تجربه میکرد بی حس شده بود، از جا بلند شد:
پاشو ببرمت خونه خودت.

جونگمین آب دهانش رو قورت داد، بلند شد که با گیج رفتن سرش، تعادلش رو از دست داد و دوباره روی کاناپه افتاد:
من...تهیونگ...من مشکلی با موندنم کنارت ندارم...فقط کنجکاوم بدونم چقدر از رابطه مون گذشته، چطور به اینجا رسیدیم و اینکه تاریخ امروز رو هم نمی‌دونم.

The Start-up Where stories live. Discover now