Kook pov:
صدای جیمین بلند شد
-دروغ میگم شوگا؟سرشو به شوگا نزدیک کرد و تو فاصلهی کمی ازش نگه داشت، شوگا دو طرف صورتش رو گرفت و توی فاصله ی زیاد سرش رو چرخوند.
_ دروغگو نیستی... خنگی. تو همه ی ابعاد زندگی منو تغییر دادی. یادم دادی گذشته رو بیخیال شم که با کابوس هام کنار بیام که دیگه فرار کردن از یه جایی به بعد کافیه که من هموفوبیک نیستم فقط ترسو بودم.
ته دستش رو روی دستم گذاشت و فشارش داد.
_فکر نمیکردم این قدر عاشق ببینمش..لبخند محوی روی صورتم نشست و دستم رو نامحسوس دور کمرش انداختم..
سرمو تکون دادم و زمزمه کردم
-منم فکرشو نمیکردم بتونه انقدر عاشق باشهجیمین که انگار زودتر از ما مست شده بود سرشو نزدیک تر برد و بوسه نرمی روی لب شوگا نشوند. با شنیدن سرفه شوگا که احتمالا از خجالتش بود ته با هیجان یک دور دیگه لیوان همه رو پر کرد.
نگاهمو به شوگا دوختم.
ـ تو چی؟ نه که خیلی ویزگی های خوبی داری کنجکاوم بدونم چه تاثیری روی جیمین گذاشتی.
شوگا: فقط بهش یاد دادم، تا جایی که خوشبختی مطلق رو به دست نیاوردیم، هنوز به پایان نرسیدیم.
با لبخند محو و نگاه خیره و محکمش روی جیمین جواب رو تاثیر گذار تر کرد.
ته سرش رو سمت گوشم آورد و من خودم رو پایین تر کشیدم تا بشنومش: دلت درد نمیگیره؟
به لیوان الکل در دستم اشاره کرد. صورتشو با پشت دستم نوازش کردم: نه. زیاد تاثیر نداره.
روی موهاش رو بوسیدم و کمتر از یک شاعت بعد هر سه تاشون مست و بیارادا بودن.
تهیونگ دستشو دور بازوم حلقه کرده بود و شوگا و جیمین به دور از خجالت برامون عاشقانه میساختن. شوگا به پشتی مبل تکیه داده بود و چشماشو بسته بود. جیمین هم روی پاش دراز کشیده و همونطور که تقریبا هزیان میگفت با انگشت اشاره ش روی شکم شوگا خط های فرضی میکشید و اون پسر با حیا سعی داشت پیرهنش رو توی تنش نگه داره و مین رو آزرده نکنه در عین حال.
با خنده به دیوونگیشون نگاه کردم. شیشه های مختلف از ابجو و سوجو و مشروبات قوی تر، خالی روی میز رها شده بودند. دستم رو روی موهای سبز و ژولیده تهیونگ کشیدم که شبیه به گربه خودش رو بهم مالید و گونهش روی سینهم افتاد.
میخواستم از کنارش بلند بشم و برای اون دو نفر دیگه پتو بیارم اما دستم رو گفت:
شام نخوردیم. برای معدهت بد شد.
با شنیدن حرفش بلند خندیدم که شوگا چشماشو باز کرد و به زور انگشت وسطش رو تحویلمون داد.

YOU ARE READING
Revuer [kookV, yoonmin]
Fanfictionاون دیوونه بود پس توی لحظه ی اول شناختش.. خیلی عمیق تر از یه شناختن عادی. اون میتونست باهاش بمیره در حالی که تفنگ دست خودشه! درسته اون یه روانشناس بود! و آدم مقابلش... یه نویسنده ی روانپریشِ رمان های ترسناک تخیلی. ولی وقتی یکی از پرونده ها جامه ی وا...