chapter 3

4.7K 470 65
                                    

زین :
بلند شديم كه بريم سمت خونه

بيشتر مدتى كه منو ليام نشسته بوديم من براش حرف ميزدم اون با يه لبخند و نگاهى كه معلوم بود گوش دادن به حرفامو دوست داره بهم خيره بود.

نميدونم چيشده كه امروز انقدر به اين پسر فكر ميكنم
اما... اما شايد يه دليلى داره. اره بهتره يه بارم كه شده امتحان كنم

ليام پسر واقعا فوق العاده ايه بهتره ازش بخوام كه رابطمون رو بيشتر كنيم شايد براى جفتمون خوب باشه كه يه شانس جديد داشته باشيم براى يه رفاقت! يه كنارهم بودن واقعى!

تمام مدتى كه باهم همكلام بوديم احساس تازگى و آرامش داشتم
داشتيم به خونه نزديك ميشديم كه وايسادم و صداش زدم

-ليام چند لحظه صبر كن
-چيزى شده زين؟

رفتم و كنارش وايسادم درست روبه رو اون چشما....

-ليام شايد بهتر باشه يچيزى رو بهت بگم. ما همديگه رو ميشناسيم تقريبا. خب البته راستش نه من نه تو قبلا راجب خودمون اينجورى باهم حرف نزده بوديم. درسته كه قبلا هم دوست بوديم و ميديديم همو اما چهار سالى ميشه كه نديدمت والان كه تا حدودى بامن حرفايى كه توى دلت بود رو درميون گذاشتى...البته من ازت ممنونم كه بهم اعتماد كردى...ليام حس ميكنم جفتمون توى سكوت زندگى ميكنيم. ازت ميخوام كه بيشتر رابطه داشته باشيم يه شانس براى يه رفاقت كه به جفتمون حس خوبى ميده!

ليام بهم خيره شده بود اره از حرفام تعجب كرد
ولى بعد از چند ثانيه خنديد

-زين شايد الان فهميدم كه ما كنار هم خيلى كول و عجيبيم! پسر منم تمام مدت داشتم به همينا فكر ميكردم

خوشحال شدم از اينكه قبول كرد و از اول رفاقت صميميمون انقدر همه چى خوب پيش رفت
دستمو دراز كردم

-بيا دست بده رفيق

دستمو كنار زد و محكم بغلم كرد! با اون عضله هاى قويش منو بيشتر به خودش ميفشرد

-من ترجيح ميدم رفيقمو بغل كنم

ليام تو واقعا مهربونى!
منم بغلش كردم و با دستام پشتشو نوازش كردم
از بغل هم اومديم بيرون و رفتيم داخل
احساس سبكى ميكنم احساس اينكه قراره جفتمون خوشحال تر باشيم
----------------------------------------------
زین :
از خواب بيدار شدم و ديدم هرى و لو كنار هم روى مبل ولو شدن

اصلا نفهميدم چجورى خوابمون برده
ديشب بعد از مهمونى از ليام خواستم كه شب رو بياد پيش ما تشكر كرد و خواست به جاش براى امروز قرار بذاريم

بلند شدم و رفتم دوش گرفتم. امروز چقدر حالم خوبه! يروز تابستونى كه قراره كلى خوش بگذره
لباس پوشيدمو رفتم پايين كه ديدم مامان و بابام سرميز صبحونه مشغول حرف زدن هستن

You And I ◦ZIAM◦completedWhere stories live. Discover now