chapter 8

3.8K 385 50
                                    

میخواستم از همه کسایی که میخونن تشکر کنم ^-^
من سعی میکنم سریع اپ کنم چون میدونم سخته بخوای منتظر بمونی •••
داستان کاملا نوشته شده ! پس نگران نباشید که وقتتون به هدر نمیره >.<
اولش میخواستم کل داستاتو یجا بذارم اما به توصیه دوستان تصمیم‌گرفتم هرروز کم کم بذارم
هر پیشنهاد یا انتقادی که دارین حتما حتما بهم‌بگین لطفا
*****************************
لیام :
سر ميز شام، خانواده پنج نفره ماليك و من و پدرم نشسته بوديم و گرم صحبت بوديم
بعد از مدتى پدر زين به بابا اشاره كرد

-جف من واقعا خوشحالم كه پسرت برگشته ... با برگشتنش زين حالا يه برادر داره !!

زين و من يك ثانيه بهم خيره شديم
ترس تو چشماى زين و خنده رو لب من كه نميتونستم كنترلش كنم !

ياد كارايى كه با زين كرديم افتادم ... فكر اينكنه دوتا برادر ... سعى ميكردم خودمو كنترل كنم و با صداى بلند نخندم

آروم لبخند ميزدم و اشك از چشمام جارى میشد ...

زين با نگاهش مادام ميگفت نخندم.درواقع زين داشت سكته ميكرد !

سعى كردم براى مهار كردنش آب بخورم
ولى خندم گرفت و آب شكست توى گلوم !

و حالا سرفه و خنده و اشك چشم !
پدر زين رسما با گفتن يه جمله باعث شد من گند بزنم به فضاى شام !

زين دستاشو گذاشته بود تو صورتش و زیر لب ناله میکرد

پدر زين گفت
-ليام پسرم خوبى؟؟

خوشبختانه كسى لبخنداى منو نديده بود
يكم سرفه كردم و كم كم حالم خوب شد

-بله خوبم نگران نباشيد ... يهويى نميدونم چيشد

بعدم به زين نگاه كردم
دهنش باز بود و بهم زل زده بود

يعنى اون نگاه هزارتا معنى داشت !!

بازم خندم گرفت ولى بزور خودمو كنترل كردم
شام تموم شد و رز بطرى شامپاينو آورد
بابا بهم اشاره كرد
بلند شدم

-اقاى ماليك ممنونم از شما و تمام خونوادتون كه امشب كنار مايين ... امشب دور هميم و جشن ميگيريم بابت قرار داد ديروزمون ... ممنونم كه بهم فرصت دادين و بهم اعتماد كردين ... مطمئنا نااميدتون نميكنم ... قول ميدم كاراى ماندگارى رو روى پرده هاى سينما بيارم

ياسر با لبخند نگاهم كرد

-خواهش ميكنم پسرم... ما هممون به تو ايمان داريم... از اين به بعد تو عضوى از خانواده ما هستى.

و بطرى شامپاينو باز كردم
....
خواهراى زين و خانم ماليك كنار بابام نشسته بودن
مامان زين داشت درمورد بورس با بابا حرف ميزد
پدر زين هم كنارشون نشست درحالى كه سيگار برگشو ميكشيد

به زين اشاره كردم كه بريم توى باغ و حرف بزنيم

از در رفتيم بيرون و يكم از خونه دور شديم

You And I ◦ZIAM◦completedWhere stories live. Discover now