-لى باتوام !! صدامو ميشنوى ؟
-..آ..آره آره
-اون الان كجاس ازش خبر دارى ؟
-نه .. من ..نميدونم !
-آروم باش پسرهنوزم برام ثقيله هنوزم غيرقابل باوره
-اون واقعا اينكارو كرده كارا ؟
نزديكم شد و گونمو نوازش كرد
-مگه اين چيزى نيست كه تو ميخواستى ؟-من فقط ازش ناراحت بودم ..من نميخواستم .. اگه زين بعدا آسيب ببينه
-هى هى .. اون اينكارو از اجبار نكرده ميبينى كه بيخبر از تو بوده ! ليام اين اتفاق خيلى خوبيه چرا انقدر پريشونى ؟
-من فقط گيجم كارا
بغلم كرد و پشتمو نوازش كرد
-ولى من برات خوشحالم بروونى من داره خوشبخت ميشه !دستمو پشت كمرش گذاشتم
-ممنون عزيزمخودشو عقب كشيد و گوشيمو داد دستم
-چيكارش كنم ؟-زنگ بزن بهش و بگو كارا بايد جز ساقدوشامون باشه
-چى ؟!!؟
-گوشيتو بگير و زنگ بزن بهش بگو عاشقشى و بعدم فورى برو پيشش
-من الان نميدونم بهش چى بگم-خفه شو عزيزم ..! زين بخاطر تو بزرگ ترين ديوونه بازيه زندگيشو كرده ! بجنب سعى نكن مثل يه احمق عوضى رفتار كنى !
-خيلى خب ..باشه ..
-پس ميزنى !
-آره ميزنم
-آفرين پسر خوببلند شد و از اتاق بيرون رفت و درو بست
با لرزش دستام شمارشو گرفتم
احساس ميكنم قلبم براى هربار تپيدن يه وزنه هزار كيلويى رو روى سينم تحمل ميكنه
بعد از چند ثانيه انتظار فقط اون شنيدن اون صدا كافى بود كه همه وجودم مثل آتشفشان منفجر بشه
با يه لحن مهربون جواب داد
-سلاممن نميتونستم حرفى بزنم
مثل اينكه مغزمو خشك كرده باشن تا نتونه فكر كنه
تا ندونه چى بايد بگى
-زين...-جانم عزيزم
-تو .. تو چيكار كردى ..
-تو ديديش؟سعى كردم به خودم بيام بتونم چند كلمه حرف بزنم
لحنش پر از شوق بود و در عوض صداى من درنميومد !
-آره.. ديدمش
-خب بنظرت چطور بود خوب حرف زدم ؟
-تو گفتى .. گفتى كه ..-گفتم عاشق تو شدم !
وجودم آتيش گرفت-لعنتى تو دارى منو ميكشى !
-و حاضرم راهيو برم كه خلاف همه دنيا باشه ولى آخرش به تو برسه ..ليام.. من اشتباهات زيادى كردم .. ميدونم هيچوقت منو نميبخشى خودمم نميتونم .. خيلى عذابت دادم ! خيلى رابطمونو محدود كردم و تو هر روز بيشتر از گذشته بهم ارزش دادى .. تو هر روز مهربون تر شدى .. تو از همه چيت گذشتى كه فقط به من آرامش بدى
YOU ARE READING
You And I ◦ZIAM◦completed
Fanfiction|همه احساس من توی تو خلاصه میشه و منم احساسمو زندگی میکنم|