من خودم لری شیپر نیستم اما میدونم لری شیپرا زیادن واسه همین سعی میکنم توی داستان لری داشته باشیم^_^
*************
سر ميز صبحونه هتل نشستميه سالن بزرگ و مجلل پر از بوفه هاى پراز رنگ صبحونه !
نايل و لويى كنار يكى از بوفه ها بودن و هريم مشغول خوندن روزنامه بود
زين دستشو تكيه گاه سرش كرده بود و با چشماى خواب آلودش به آب پرتغالش خيره بود
مثل بچه هايى كه بعد از يه تعطيلات حسابى وادارشون كردى به مدرسه برن !
كم كم چشماى خمارش بسته شد
زين الان خيلى بيش از حد كيوته واقعا شبيه يه عروسك شده !
صندليمو بهش نزديك كردم و سرشو نوازش كردم
-زينى ... زين خوابى؟
-نه بيدارم بيدارمچشماشو ماليد و به صندلى تكيه داد
-ميخواى بريم بالا ؟
هنوزم چشماش خمار بود و نيمه باز
-نه خوبم...گشنمه ولى توانايى ندارم غذا بخورم بدنم لمسه
-منوتو كه بعدش باهم خوابيدم. عجيبه كه انقدر خوابت مياد !وقتى اينو گفتم هرى پخ زد زيره خنده ولى روزنامه رو آورد جلوى صورتش
خودم فهميدم چه گندى زدم !
اما زين انقدر خواب آلود بود كه نفهميد
لويى و نايل هم بهمون اضافه شدن و با ديدن قيافه زين زدن زير خنده
-ديشب چيكشده كه الان انقدر خستست؟
لويى گفت و به من نگاه كرد
خواستم جواب بدم كه هرى گفت-نه لو بعدش باهم خوابيدن
خندمو كنترل كردم و گفتم
-زين منو مسخره نكنين خب خستست !
چونه زينو گرفتم
-بايد مثل بچه كوچولو ها بهت غذا بدم يا خودت ميخورى؟
-نه ميتونم !در آهسته ترين حالت ممكن شروع كرد به خوردن صبحونش
بچه ها به حركات آروم زين ميخنديدن و اداشو درمياوردن
-عوضيا من خيلى خستم
زين گفت-تو كارى بهشون نداشته باش صبحونتو بخور كه بريم بالا
گفتم و زبونمو براى لويى درآوردمبالاخره از سر ميز بلند شديم
زين دستشو گذاشت روى شونم و تا نزديك آسانسور اومد
وقتى در آسانسور باز شد ديديم كه خوشبختانه خاليه
وارد شديم و وقتى در بسته شد زينو تو بغلم گرفتم و از زمين بلند كردم
ESTÁS LEYENDO
You And I ◦ZIAM◦completed
Fanfic|همه احساس من توی تو خلاصه میشه و منم احساسمو زندگی میکنم|