chapter 15

3K 282 34
                                    

من خودم لری شیپر نیستم اما میدونم لری شیپرا زیادن واسه همین سعی میکنم توی داستان لری داشته باشیم^_^

*************
سر ميز صبحونه هتل نشستم

يه سالن بزرگ و مجلل پر از بوفه هاى پراز رنگ صبحونه !

نايل و لويى كنار يكى از بوفه ها بودن و هريم مشغول خوندن روزنامه بود

زين دستشو تكيه گاه سرش كرده بود و با چشماى خواب آلودش به آب پرتغالش خيره بود

مثل بچه هايى كه بعد از يه تعطيلات حسابى وادارشون كردى به مدرسه برن !

كم كم چشماى خمارش بسته شد

زين الان خيلى بيش از حد كيوته واقعا شبيه يه عروسك شده !

صندليمو بهش نزديك كردم و سرشو نوازش كردم

-زينى ... زين خوابى؟
-نه بيدارم بيدارم

چشماشو ماليد و به صندلى تكيه داد

-ميخواى بريم بالا ؟

هنوزم چشماش خمار بود و نيمه باز

-نه خوبم...گشنمه ولى توانايى ندارم غذا بخورم بدنم لمسه
-منوتو كه بعدش باهم خوابيدم. عجيبه كه انقدر خوابت مياد !

وقتى اينو گفتم هرى پخ زد زيره خنده ولى روزنامه رو آورد جلوى صورتش

خودم فهميدم چه گندى زدم !

اما زين انقدر خواب آلود بود كه نفهميد

لويى و نايل هم بهمون اضافه شدن و با ديدن قيافه زين زدن زير خنده

-ديشب چيكشده كه الان انقدر خستست؟

لويى گفت و به من نگاه كرد
خواستم جواب بدم كه هرى گفت

-نه لو بعدش باهم خوابيدن

خندمو كنترل كردم و گفتم

-زين منو مسخره نكنين خب خستست !

چونه زينو گرفتم

-بايد مثل بچه كوچولو ها بهت غذا بدم يا خودت ميخورى؟
-نه ميتونم !

در آهسته ترين حالت ممكن شروع كرد به خوردن صبحونش

بچه ها به حركات آروم زين ميخنديدن و اداشو درمياوردن

-عوضيا من خيلى خستم
زين گفت

-تو كارى بهشون نداشته باش صبحونتو بخور كه بريم بالا
گفتم و زبونمو براى لويى درآوردم

بالاخره از سر ميز بلند شديم

زين دستشو گذاشت روى شونم و تا نزديك آسانسور اومد

وقتى در آسانسور باز شد ديديم كه خوشبختانه خاليه

وارد شديم و وقتى در بسته شد زينو تو بغلم گرفتم و از زمين بلند كردم

You And I ◦ZIAM◦completedDonde viven las historias. Descúbrelo ahora