لیام :
همراه زين ودوستاش برگشتيم خونه
به اصرار اونا بعد از اينكه پدرمو ديدم رفتم پيششون موندم تا شب كه مهمونى شروع بشهرفتيم اتاق زين البته بهتره بگم يك سوييت كامل!
شنيده بودم زين قبلا توى خونش يه استوديو داشته ولى مثل اينكه الان استوديو بيرون از خونه خريدهاحتمالا دوسال ديگه درگير تور كنسرتاشه!
شنيدم سخت تلاش ميكنه كه البومش رو تكميل كنه
انگار من بايد پسر ياسر ميبودم خب من مدرك كارگردانى دارم!
بابام جف، هراز گاهى كه باهم حرف ميزديم ميگفت وقتى برگشتم سعى كنم به ماليك ها نزديك باشم موقعيت ياسر جهانيه و ميتونه بهترين راهنما باشهامروز كه زينو ديدم واقعا حالم عوض شد
معلومه پسر خيلى عميقيه!
وقتى به چشماى طلاييش نگاه ميكنى يه اقيانوس ميبينى كه طوفانيه! تب و تاب چشماش با رفتار ارومش همخونى نداره
ولى شايدم شبيه من باشه. يه درون پر التهابى كه كسى ازش خبر ندارهكنار هم چندين ساعت وقت گذرونديم و بالاخره مهمونى شروع شد
منو بچه ها پيش هم بوديم و بقول هرى از تجملات مهمونى تابستونى بزرگ قصر ماليك ها لذت ميبرديم و هر از گاهى خانم ماليك، زين و به خاطر درخواست پدرم، من رو ميبرد كه با اشخاص خاصى آشنا كنه
يكم گذشت و منو زين واقعا خسته شديم همينطور كه كنار ميز وايساده بوديم بهم اشاره كرد كه گوشمو بيارم نزديكش
اروم و با لخند،زير لب گفت
-ليام من ديگه حالم داره بهم ميخوره تو چطور؟با تك تك حروفش گرماى نفسش به گوشم ميخورد اخرين كلمشو كه گفت لبش به گوشم خورد
منم درگوشش گفتم
-بهتره ادب داشته باشم و بگم از مهمونى لذت ميبرم مثلا تو ميزبانى!
-پس توهم كلافه اى بيا بريم توى باغ حداقل يه نفسى بكشيميه نگاه به من كرد و بعدم به جمعيت! و با شيطنت خنديد
با مشت به بازوش زدم و گفتم
-هى تو چيزى تو سرته؟
-نه لى! دارم به هرى و لو فكر ميكنم! امشب مامانم دوتا دختر بهم معرفى كرد كه باهاشون آشنا شم ولى من اين دوتا رو فرستادم پيش هركدومشون
-چرا زين نكنه دوست دخترت بفهمه ناراحت ميشه؟
-نه ليام من سه ساله كه دخترى رو كنارم نديدم!بعدم دستمو گرفت و اشاره كرد كه زودتر از سالن بريم بيرون
از در رفتيم بيرون از خونه دور شديم و توى باغ روى نيمكت كنار فواره قشنگ خونواده ماليك نشستيم
تكيه داد و چشماشو بستپسر واقعا كيوته! مژه هاش سياه و پر! صورتش واقعا بينقصه
-زين خوبى؟
-اره دارم به ارامش صداى آب گوش ميدمبعد يهو بهم نگاه كرد و با خنده گفت
-راستى ليام ميخواى اگه مامانم بازم كسيو معرفى كرد اينبار تو برى باهاش اشنا شى؟
-زين تو ديوونه اى پسر! دخترايى كه مامانت انتخاب ميكنه فوق العادن ولى تو حاضر نيستى ببينيشون!
-نه ليام باور كن پشت هر كارى كه بكنم يه فكرى هست! چرا بايد با يه دختر اشنا شم و باهم يكم رفت و آمد كنيم، وقتى ميدونم قرار نيست كه دركم كنه يا به حرفام گوش بده يا سعى كنه يكم كشفم كنه. فقط قراره چندبار با دوربيناى خبرنگارا ازش عكس گرفته بشه كه فلان دختر با زين پسر ياسر ماليك ديده شد!
-زين تو چقدر بدبينى! تو حتى امتحانم نميكنى البته حرفات براى من آشنان يعنى منم اينايى كه ميگى رو تجربه كردم
-نه لى بدبين نيستم هميشه همينه! كسى نميخواد وجود منو بشناسه يا بفهمه درونم چى ميگذره!اين پسر معركس! وقتى شوخى ميكنه و لبخند به لبشه يا وقتى مثل الان جدى و منطقيه!
حرفاش...ميتونم بگم ميفهممشون
مادرم كه مرد تقريبا كسى برام نموند
پدرم كه مادام درگير و درحال سفراى كارى و آشنايم نبود كه دوست داشته باشه منو بشناسه و كنارم بمونه و درنهايت هم چهار سال از همه اينا دور بودم تنهاى تنها...زين انگار باگفتن اين حرفا يكم حالش گرفته شد
واسه اين كه دوباره خندشو ببينم گفتم
-خب حالا راجب اين سومين دختر مطمئنى؟ يعنى من به جات برم ديگه؟ الان كه گفتى يه ذوقى دارم كه خانم ماليك سريع تر بياد!و دوباره اون لبخند محشر روى لبش اومد
-چيه ليام؟ نكنه امشب چشم شخص خاصيو دور ديدى و ميخواى حالشو ببرى؟
-نه زين كدوم شخص خاص؟
-پس تو هم سينگلى اوووم خوشبختم تنها!
-هيچوقت به دخترى گرايش پيدا نكردم كه بخوام زندگيمو باهاش تقسيم كنمبيوقفه حرف زديم و حرف زديم
زين و من شبيهيم يا بهتره بگم حداقل من احساس ميكنم با حرف زدن باهاش آروم ميشم
بهتر بود ديگه بريم تو كه از دستمون ناراحت نشن
دستشو گرفتم
-زين بلند شو بريم تو بنظرم خانم ماليك شاكى ميشه!
ESTÁS LEYENDO
You And I ◦ZIAM◦completed
Fanfic|همه احساس من توی تو خلاصه میشه و منم احساسمو زندگی میکنم|