Chapter 37

2.6K 255 44
                                    

زين :
-فقط تنهام بذار !!
-اما زين ما دو ساعت ديگه بايد سر لوكيشن باشيم !
-دنيل برو بيرون !!
-خدا لعنتت كنه !
با حرس گفت و دره اتاق هتلو محكم كوبيد

-مادرفاكر عوضى ...

پاكت سيگارو از روى ميز برداشتم و يه نخ روشن كردم

دارم سعى ميكنم افكارمو جمع كنم

-خدايا من دارم چه غلطى ميكنم ...

گوشيمو برداشتم و دوباره بهش زنگ زدم
و دوباره جواب نداد...

لبمو گاز گرفتم و خيره شدم به صفحه گوشى
ليام از صبح تاحالا جوابمو نميده

ديشب كه بهش پيام فرستادم مثل هميشه جوابمو داد
اصلا بهش نميومد ناراحت باشه...

من نگرانم ...

ميترسم بلايى سرش اومده باشه

اگه دوباره تصادف كرده باشه چى ؟؟

اگه مامانم سراغش رفته باشه چى؟

يا ... خب شايد باهم قهر كرده ..

امكانش هست .. يعنى .. واى لعنتى ! اون حق داره ! سه روزه با دوست دختر رسانه ايم اومدم پاريس

من احمق اونو تنها گذاشتم ! به راحتى !

راستش فقط ميخوام حالش خوب باشه ..
يعنى تو اين اوضاع همين كافيه ...

سيگارم كه تموم شد بلند شدم و تيشرتمو درآوردم

بهتره يه دوش بگيرم سرم داره ميتركه

قبل از اينكه برم حموم گوشيمو برداشتم و بهش پيام دادم

"بهم زنگ بزن بيبى ... لطفا !"

(يه چيزيو توضيح بدم شايد بعضياتون غرق داستان شدين حواستون نباشه ~_~ ! زين پاريسه ليام هاليوود و اختلاف ساعت اينا نه ساعت ميشه يعنى اگه زين از صبح به ليام زنگ زده ، براى ليام از عصرى تا حدوداى شب حساب ميشه ^__^)
--------
ليام :
از اتاق جلسه بيرون اومدم

بالاخره اين جلسه پنج ساعته تموم شد و قرار دادو بستم

اين اولين قرارداد كاريمه خيلي خوشحالم !

ولى خب مهم اينه كه تموم شد واقعا خستم
امروز واقعا روز پركارى بود ...

بعد از مدت ها دوباره به كارم برگشتم و اين روزاى اول سرم بينهايت شلوغه !

كلى كار هست كه بايد انجام داد

بايد از ياسر ممنون باشم ! انقدر شخصيتش بزرگه كه خودش دوباره ازم دعوت به كار كرد

باهمه اينا فعلا مهم اينه كه امروز تموم شده و من كم كم ميتونم برم خونه

رفتم توى اتاقم و به منشى گفتم كه برام قهوه بياره

You And I ◦ZIAM◦completedDonde viven las historias. Descúbrelo ahora