لیام:
صبح زود با صداى رز بيدار شدم-اقاى ليام صبحتون بخير گفته بودين براى قرار امروز حتما زود بيدارتون كنم
من هميشه با بيدار شدن مشكل دارم با ناله گفتم-اره رز ممنون...كت و شلوارم حاضره؟
-بله الان براتون ميارمبلند شدم و رفتم دوش گرفتم
امروز با پدر زين توى شركتش قرار داريم
قراره چندتا از پروژه هاى دانشجوييم رو بهش نشون بدم
اگه كنار ياسر ماليك باشم اين يعنى بزرگ ترين پيشرفت از ابتدا!لباسامو پوشيدم و رفتم پايين از بابا خداحافظى كردم
خوشحال بود كه بالاخره به حرفش گوش دادم
سوار ماشين شدم كه زين زنگ زد-سلام زينى
-سلام چطورى؟ شنيدم امروز با بابام قرار دارى!
-خيلى خوبم! اره...اميدوارم به جاهاى خوبى برسيم
-مطمئنم كه همه چى خوب پيش ميره ليام تو واقعا فوق العاده اى من بهت ايمان دارم به علاوه پدرم تورو خوب ميشناسه مطمئنم كه همين امروز باهم قرار داد ميبندين!تموم حرفاشو با يه لحن مهربون ميزد انگار واقعا بهم اعتماد داشت كه بهترينم
-ممنونم زين! تو هميشه با اين لحن شيرينت حالمو خوب ميكنى! چه خوب كه دارمت!
-خوشحالم كه اين حس دوطرفس...خيلى خب من ديگه قطع ميكنم و مزاحمت نميشمقطع كه كرديم ناخودآگاه يه لبخندى روى لبم نشست
داريم به پاييز نزديك ميشيم
خيلى اتفاقاى خوب بينمون افتاد اين چند وقت
تقريبا هر روز همو ميديديم و كنار هم بوديم
زين واقعا محشره. وقتى دوستت داشته باشه نميتونه جلو خودشو بگيره و ازت مخفى كنهمن با اون حالم عاليه! هيچكدوممون فكر نميكرديم قراره انقدر همه چيز عوض بشه...
زين ارومم ميكنه حتى وقتى من دارم كمكش ميكنم
--------------------------------
زین:
وقتى صحبتام با ليام تموم شد حاضر شدم كه برم استوديو
ماشينم كه اونجا بود ديشب ليام منو با ماشين خودش رسوند تصميم گرفتم به وليحا رو بزنم
رفتم دم در اتاقش و در زدم-پرنسس وليحا اجازه ورود ميدين؟
-بياتو بچه لوس
-عزيزم شنيدم كه ميخواى برادرتو ببرى استوديوش با اون ماشين صورتى رنگت!
-زين حتى فكرشم نكن! مگه من راننده تو ام؟
-وليحا باور كن ماشينم اونجاست ديشب ليام منو رسوند خونهيه لبخند شيطانى زد
-خوب با پسر همسايه جفت شدين!!
-خب الان ميخوام با خواهرم جفت شم و منو ببره استوديو. وليحا باور كن امروز اونجا مهمون دارم كارمون مهمه نبايد دير برسم!بالاخره قبول كرد و منو رسوند
تا شب انقدر درگير كارا بودم كه حتى يادم رفته بود غذا بخورم....كارم كه تموم شده بود به گوشيم نگاه كردم. كلى تكست و پيام از ليام! ديروقت بود زنگ زدم به ليام اما جوابمو نداد
YOU ARE READING
You And I ◦ZIAM◦completed
Fanfiction|همه احساس من توی تو خلاصه میشه و منم احساسمو زندگی میکنم|