ليام :
-وقتى شونزده سالت بود دچار مشكل قلبى شدى... خانوادت نميدونستن حتى خودتم نميدونستى ! تا يروز تابستون ... كل روزو تو تختت خواب بودى ... مادرت نگرانت شد و رفت توى اتاقت ... سعى كرد بيدارت كنه اما بيدار نشدى ... ترسيد ! دكتر رو صدا زد و اونم بعد از ديدنت فورا به بيمارستان منتقلت كردتويه اون كافه قديمى نشسته بوديم و بعد از چند لقمه صبحونه
خوردن موفق شدم انرژيمو جمع كنم و حرف بزنمزين جا خورده بود
با اخم بهم خيره بود
جورى نگاه ميكرد كه انگار هر لحظه منتظر لحظه بعديه تا حرفامو بشنوه و همه چيو بفهمه
-زين تو مشكل قلبى داشتى...دكتر گفته بود اگه ديرتر ميفهميدن...
زين دستشو روى صورتش گذاشت
يه نفس عميق كشيد
كم كم داره اينارو تو ذهنش ميچينه ...
كم كم داره واقعيتو پيش بينى ميكنه
-هيجده سالت كه بود خبر تصادف هريو بهت دادن و تو دوباره حالت بد شد... اما اينبار تو درد ميكشيدى ... اينبار تو خيلى اذيت ميشدى زينى
بغض گلومو گرفت
با صداى گرفته ادامه دادم
-نوزده سالت بود كه درمانت تموم شد و همه فكر ميكردن حالت خوب شده اما ... حالا تو بخاطر من دوباره مريض شدى ...بهم زل زده بود
چشماش برق ميزد-وقتى اينارو فهميدم ... وقتى فهميدم عزيزترين كسم بخاطر من مريض شده ... وقتى فهميدم باهات چيكار كردم ... من مردم زين ...
بغض گلومو به درد آورده بود و حرف زدن سخت شده بود
چشماشو محكم روى هم فشار داد
زين سعى ميكرد تمركز كنه-زين مادرتو من آوردم سن ديگو ... اون ... اون يه بار به گوشيت زنگ زد و من جواب دادم ... بهم گفت چيزايى هست كه من نميدو....
پريد وسط حرفم
-چيزى كه نميدونستى اين بود كه وضعيت قلب منو گردن تو بندازه ؟
بهم زل زد
با اخمبا چشمايى كه در حد مرگ غم داشتن !
-من نميتونستم با دستاى خودم تورو پر پر كنم ...نميتونستم ذره ذره نابودت كنم
-واسه همين رفتى و درجا منو كشتى نه ؟
صداش يكم بالا رفت-زين مادرت ميگفت احتمال داشت ...
-احتمال داشت چى ؟!
داد زد-احتمال داشت بميرى ...
يه قطره اشك از چشمم پايين افتاد-زينى با من بودن تو اون شرايط تورو نابود ميكرد ...
با مشت روى ميز كوبيد و خواست حرفى بزنه كه منصرف شد
VOUS LISEZ
You And I ◦ZIAM◦completed
Fanfiction|همه احساس من توی تو خلاصه میشه و منم احساسمو زندگی میکنم|