chapter 9

3.7K 368 12
                                    

لیام :
مشغول كار بودم و غرق فكر كه تلفنم زنگ زد

-سلام شبتون بخير خانم مالك
-سلام ليام حالت چطوره؟
-خوبم خيلى ممنون
-عزيزم همونطور كه ميدونى فردا تولد زينه ميخوايم شب تولدشو جشن بگيريم امشب ميتونى به ما ملحق شى؟

مگه ميشه ندونم تولد زين فرداس ! فردا كلى سورپرايز دارم برای چشم طلاییم !

-بله حتما ميام ممنون از دعوتتون
قطع كردم و از ميز كارم بلند شدم و رفتم سمت بارونيم

فقط میخواستم سریع تر برم و برسم به زین !
برسم به پسری که حالا همه فکر همه زندگیم توی ایم اون خلاصه میشه
....
رسيدم خونه

چند روزه كه بابا رفته لندن براى يه قرار كارى با این اوصاف باید اول به بابا زنگ بزنم و حالشو بپرسم

تماسم که قطع شد لباسامو عوض كردمو و يكم به خودم رسيدم

به رز گفتم دسته گلى كه براى زين سفارش دادم رو برام بياره
...
دو روز بود كه همو نديده بوديم انگار یچیز توی دلم حرکت میکرد من استرس داشتم و دستام یخ بود !
اسم این حس فقط میتونه عشق واقعی باشه

بايد اعتراف كنم كه اگه خانم ماليك امشب دعوتم نميكرد مجبور بودم دوباره از ديوار برم بالا كه ببينمش !!
وارد خونشون شدم

ديدمش و دلم انگار پر از آتیش شد
دسته گلو بهش دادم
اونم دلش برام تنگ شده بود و انگار توی تمام احساس اون دیدار مشترک بودیم

بغلم كرد و درگوشش گفتم
-تولدت مبارك تمام دليلم براى زندگى

يه لبخند بهم زد و بلند گفت

-ممنونم دوست خوب و برادرم
جفتمون خنديدم
گلارو داد به خدمتكار كه بذاره توى گلدون
اومد کنارمو زیر گوشم زمزمه کرد
-دلت میاد اینهمه دلتنگم کنی ؟
با چشمای معصوم تر از همیشه بهم خیره شد
منم در گوشش گفتم
-زین اگه چند ثانیه دیگه اونجوری نگام کنی من مجبور میشم عطشم رو توی لبات خالی کنم
-آروم لی تا پایان شب فرصتمون زیاده
یجوری نگاهم کرد که دلم میخواست هر لحظه بهش هجوم بیارم و به وحشی ترین حالت ممکن ببوسمش !

بعد از حدود نیم ساعت

مشغول صحبت بوديم كه زنگ در زده شد و من لبخند خانم ماليك رو ديدم
زين توجه نكرد و همچنان با من در حال صحبت بود

-زين

صداى هرى بود
مامان زين دوستاى زين يعنى هرى لويى و نايل رو دعوت كرده بود براى امشب

چشماى متحير زينو ديدم كه برق ميزدن
-پسرا !
تقريبا جيغ زد

نايل گفت
-فكر كردى قراره تنهات بذاريم ؟؟
-ميدونى من تورو چند ماهه نديدم؟

زين اينو گفت و رفت يه مشت به بازوى نايل زد و نايل گفت
-بيا بغلم پسر دلم برات تنگ شده بود!

You And I ◦ZIAM◦completedWhere stories live. Discover now