زين :
-همينجاست قربانليموزين كنار يكى از برجاى معروف لندن ايستاد
قلبم داره از جاش كنده ميشه !
روز هاست نديدمش و نميتونم بگم چقدر دل تنگشم !
ميتونستم خيلى زود تر اون خبرو منتشر كنم اما تصميم گرفتم كاراى لازمو انجام بدم بعد مصاحبه منتشر بشه
بايد سراغ منيجمنت جديد ميرفتم و برنامه كارامو با اون ميبستم
و از اين مهم تر
بايد يه سورپرايز عالى براى ليام حاضر ميكردمراننده از ماشين پياده شد و اين يعنى ميخواد درو براى ليام باز كنه
وجودم داشت آتيش ميگرفتدر ماشين باز شد...بالاخره ديدمش ..!
اون فوق العاده شده بود
موهاش هايلايتاى طلايى داشتن و مدلشون عوض شده بود (مدل موهاش تو 2015)
پالتوى بلند قهوه ايش كه همرنگ چشماش بوده و اونو شبيه پرنسا كرده بود
و بوى عطر ديوونه كنندش
به هم زل زديم و كنترل كردن لبخند رو لبامون برامون غيرممكن بود
دستمو رو صورتش گذاشتم
-سلام عزيزم
گفتم و لبامو به صورتش رسوندمچشمامو بستم و گونه نرمشو آروم بوسيدم تا دوباره داشتن ليامو حس كنم
بازوهاى مردونشو دور كمرم حس كردم
-دلم برات تنگ شده بود
سرمو بالا آوردم و خيره شدم به لباش
-نه به اندازه منگردنمو با دستاش گرفت و من لباشو بوسيدم
اون مدت زيادى منو از اين طعم شيرين محروم كرده بود
و من خيلى وقته منتظر اين لحظاتم
از لباش فاصله گرفتم وخودمو تو بغلش رها كردم تا آرامشو دوباره احساس كنم
-برو
به راننده گفتم و ماشين راه افتاددستشو روى لبام كشيد
-كجا ميريم ؟
-اين فعلا يه رازهسرمو تو گردنش بردم و ليامو نفس كشيدم
يه بوسه كوتاه روى گردنش گذاشتم
-داشتم بدون تو ميمردم ليام
بازوهاش دورم محكم تر شد
-من اينجام پيش توام چشم طلايى
آروم زمزمه كرد و لباش به گوشم خوردقلقلم اومد و خنديدم
دوباره به صورتش خيره شدم
من هنوزم از اون لبا سير نشدم
با دستام صورتشو گرفتم دوباره سمت لباش رفتم
با ميل همو ميبوسيديم و دلمون نميخواست از هم جدا شيم
YOU ARE READING
You And I ◦ZIAM◦completed
Fanfiction|همه احساس من توی تو خلاصه میشه و منم احساسمو زندگی میکنم|