Chapter 44

3.2K 262 89
                                    

زين :
-همينجاست قربان

ليموزين كنار يكى از برجاى معروف لندن ايستاد

قلبم داره از جاش كنده ميشه !

روز هاست نديدمش و نميتونم بگم چقدر دل تنگشم !

ميتونستم خيلى زود تر اون خبرو منتشر كنم اما تصميم گرفتم كاراى لازمو انجام بدم بعد مصاحبه منتشر بشه

بايد سراغ منيجمنت جديد ميرفتم و برنامه كارامو با اون ميبستم
و از اين مهم تر
بايد يه سورپرايز عالى براى ليام حاضر ميكردم

راننده از ماشين پياده شد و اين يعنى ميخواد درو براى ليام باز كنه
وجودم داشت آتيش ميگرفت

در ماشين باز شد...بالاخره ديدمش ..!

اون فوق العاده شده بود

موهاش هايلايتاى طلايى داشتن و مدلشون عوض شده بود (مدل موهاش تو 2015)

پالتوى بلند قهوه ايش كه همرنگ چشماش بوده و اونو شبيه پرنسا كرده بود

و بوى عطر ديوونه كنندش

به هم زل زديم و كنترل كردن لبخند رو لبامون برامون غيرممكن بود

دستمو رو صورتش گذاشتم

-سلام عزيزم
گفتم و لبامو به صورتش رسوندم

چشمامو بستم و گونه نرمشو آروم بوسيدم تا دوباره داشتن ليامو حس كنم

بازوهاى مردونشو دور كمرم حس كردم

-دلم برات تنگ شده بود

سرمو بالا آوردم و خيره شدم به لباش
-نه به اندازه من

گردنمو با دستاش گرفت و من لباشو بوسيدم

اون مدت زيادى منو از اين طعم شيرين محروم كرده بود

و من خيلى وقته منتظر اين لحظاتم

از لباش فاصله گرفتم وخودمو تو بغلش رها كردم تا آرامشو دوباره احساس كنم

-برو
به راننده گفتم و ماشين راه افتاد

دستشو روى لبام كشيد
-كجا ميريم ؟
-اين فعلا يه رازه

سرمو تو گردنش بردم و ليامو نفس كشيدم

يه بوسه كوتاه روى گردنش گذاشتم

-داشتم بدون تو ميمردم ليام

بازوهاش دورم محكم تر شد

-من اينجام پيش توام چشم طلايى
آروم زمزمه كرد و لباش به گوشم خورد

قلقلم اومد و خنديدم

دوباره به صورتش خيره شدم

من هنوزم از اون لبا سير نشدم

با دستام صورتشو گرفتم دوباره سمت لباش رفتم

با ميل همو ميبوسيديم و دلمون نميخواست از هم جدا شيم

You And I ◦ZIAM◦completedWhere stories live. Discover now