زين :
لويى بعد از ماجراى دو شب پيش بدون اينكه دست خودش باشه با هرى مهربون شده
جفتشون تمام مدت سعى ميكنن عادى برخورد كنن
خب اين براى هرى آسون تره !به هر حال ...
هواى امروز خاكستريه
ابرى
بارونى
شايد رعد و برق
رعد و برقاى زياد و ترسناك
حتى پر از اتفاق بد-تو آماده اى ؟
يه دم عميق و يه بازدم طولانى
با يه دست گوشيمو گرفته بودم و دست ديگم رو تكيه گاه چونم كرده بودم
و به شماره مامان خيره بودم-آره
-ميخواى يبار ديگه حرفا رو باهم دوره كنيم؟
-من ميدونم بايد چيكار كنم ليامسرشو تكون داد و منتظر شد تماس بگيرم
بوق اول ... بوق دوم
-الو زين تويى؟
-سلام ماماناز روى تخت بلند شدم و رفتم توى تراس اتاقمون و در رو پشتم بستم
نميخواستم ليام چيزى بشنوه
از پشت شيشه بهش نگاه كردم
چشماش نگران بود
...
نيم ساعت با مامانم حرف زدممسلما بدترين مكالمه بين ما !
آخرين جملشو گفت و قطع كرد
و من موندم و يه مرگ درونى ...
سرم گيج ميرفت و احساس ميكردم بدنم سسته
مثل يه خلأ ...نشستم روى زمين و سرمو به ديوار تكيه دادم
ليام فورى درو باز كرد و كنارم نشست
-زينى !
چشمامو بسته بودم و احساس ميكردم كه پلكم ميپره وعصبيم
-خوبم ليام
حتى دلم نميخواد يبار ديگه حرفاى مامانمو به ياد بيارم !
بارون شديد شروع شده بود
-ميخواى بريم تو؟
-ليام اگه سردته برو من يكم اينجا ميشينيمرفت و با يه پتو برگشت
پتو رو دورم انداخت و دوباره رو به روم نشستچشمامو باز كردم و بهش نگاه كردم
پر از التهاب !
گونشو نوازش كردم
-هى من خوبم باشه؟
سكوت كرد و با نگاه نگرانش همه چيو گفت
وقتى ليام ميترسه مثل بچه ها ميشه
نياز به حمايت داره
و اون الان بخاطر من ترسيده !-بيا پيشم
دستامو باز كردم و ليامو توى بغلم جا دادم
محكم كمرمو گرفته بود و سعى ميكرد سرشو جايى بذاره كه صداى قلبمو بشنوه !چند دقيقه گذشت و بالاخره حرف زد
-چرا وقتى مامانت جواب داد بلند شدى رفتى؟
-چون نميخواستم چيزايى كه قرار بود بشنوم رو تو هم بشنوى ... وگرنه الان جفتمون حسى كه من دارمو داشتيم
-پس بهتره الان درموردش حرفى نزنيم
-ممنون كه درك ميكنى
-ميشه بريم تو ميترسم مريض بشى زين
YOU ARE READING
You And I ◦ZIAM◦completed
Fanfiction|همه احساس من توی تو خلاصه میشه و منم احساسمو زندگی میکنم|