-فقط كافيه بهم زنگ بزنيو بگى برگردم فرداى اون روز خونم !
دستشو محكم تر فشار دادم
-فقط برو و مثل هميشه بهترين باش ! من منتظرت ميمونم و تو كمتر از دوماه ديگه با عالمه موفقيت از اولين تورت مياى خونمون باشه ؟چشماى جفتمون برق ميزد !
-اوهوم
زين با صدايى كه با بغض همراه بود گفت و سرشو پايين انداختآخرين بارى كه دوماه همو نديده بوديم ... وقتى ديدمش اون داغون شده بود !
خب اون فك ميكرد تركش كردم
الان همه چيز فرق ميكنه !
همه چيز..ما يه مصاحبه با يه مجله معروف داشتيم و عكس منو زين به خواسته خودش منتشر شده
تريشا بالاخره به رابطه ما روى خوش نشون داده
و مهم ترين چيز اينكه اون ميدونه وقتى برگرده منو ميبينه كه تمام مدت به حد مرگ منتظر ديدنش بودم و زين و من بعد از اين هميشه اين حسو كنار هم خواهيم داشت
تا ابد
چون دو هفته بعد از اينكه زين برگرده ازدواج ميكنيم درست توى تعطيلات كريسمس
و اين يه شروعه واسه شروع شدن قشنگ ترين مرحله زندگيمون
من ميتونم اونو "همسر" خودم صدا كنم و چه چيزى قشنگ تر از اينه كه منو و تموم دنيا اينو بدونيم كه زين فقط براى منه !چونشو گرفتم و صورتشو روبه روى خودم گرفتم
-هى همه چى قراره عالى پيش بره زين پين !
ميون بغضش خنديدو دستاشو دور گردنم حلقه كرد
-دلت برام تنگ ميشه ؟
زير گوشم گفت-بيشتر از اونچه كه بشه تصورشو كرد عزيزدلم !
همونطور كه موهاشو نوازش ميكردم جواب دادمبا خنده گفت
-وقتى يه خونواده بشيم ديگه نميذارم ازم دور بمونى ! قراره خيلى بهت سخت بگيرم !كلمه خونواده دلمو لرزوند و لبخند غير اراديم تمام صورتمو پوشوند
-تو فقط خونواده من باش بعدش ببين كه حتى يه لحظه هم نميذارم بدون من باشى !
سرشو با دستام گرفتمو هزارتا بوسه روى موهاى خوشبوش گذاشتم
زين چشمامو بسته بود و مچ هر دو دستمو گرفته بود
-دوست دارم ليام
با آرامش زمزمه كرد-منم دوست دارم .. با تمام وجودم !
YOU ARE READING
You And I ◦ZIAM◦completed
Fanfiction|همه احساس من توی تو خلاصه میشه و منم احساسمو زندگی میکنم|