Chapter 48

2.7K 239 87
                                    

-فقط كافيه بهم زنگ بزنيو بگى برگردم فرداى اون روز خونم !

دستشو محكم تر فشار دادم
-فقط برو و مثل هميشه بهترين باش ! من منتظرت ميمونم و تو كمتر از دوماه ديگه با عالمه موفقيت از اولين تورت مياى خونمون باشه ؟

چشماى جفتمون برق ميزد !

-اوهوم
زين با صدايى كه با بغض همراه بود گفت و سرشو پايين انداخت

آخرين بارى كه دوماه همو نديده بوديم ... وقتى ديدمش اون داغون شده بود !

خب اون فك ميكرد تركش كردم

الان همه چيز فرق ميكنه !
همه چيز..

ما يه مصاحبه با يه مجله معروف داشتيم و عكس منو زين به خواسته خودش منتشر شده

تريشا بالاخره به رابطه ما روى خوش نشون داده

و مهم ترين چيز اينكه اون ميدونه وقتى برگرده منو ميبينه كه تمام مدت به حد مرگ منتظر ديدنش بودم و زين و من بعد از اين هميشه اين حسو كنار هم خواهيم داشت

تا ابد

چون دو هفته بعد از اينكه زين برگرده ازدواج ميكنيم درست توى تعطيلات كريسمس

و اين يه شروعه واسه شروع شدن قشنگ ترين مرحله زندگيمون
من ميتونم اونو "همسر" خودم صدا كنم و چه چيزى قشنگ تر از اينه كه منو و تموم دنيا اينو بدونيم كه زين فقط براى منه !

چونشو گرفتم و صورتشو روبه روى خودم گرفتم

-هى همه چى قراره عالى پيش بره زين پين !

ميون بغضش خنديدو دستاشو دور گردنم حلقه كرد
-دلت برام تنگ ميشه ؟
زير گوشم گفت

-بيشتر از اونچه كه بشه تصورشو كرد عزيزدلم !
همونطور كه موهاشو نوازش ميكردم جواب دادم

با خنده گفت
-وقتى يه خونواده بشيم ديگه نميذارم ازم دور بمونى ! قراره خيلى بهت سخت بگيرم !

كلمه خونواده دلمو لرزوند و لبخند غير اراديم تمام صورتمو پوشوند

-تو فقط خونواده من باش بعدش ببين كه حتى يه لحظه هم نميذارم بدون من باشى !

سرشو با دستام گرفتمو هزارتا بوسه روى موهاى خوشبوش گذاشتم

زين چشمامو بسته بود و مچ هر دو دستمو گرفته بود

-دوست دارم ليام
با آرامش زمزمه كرد

-منم دوست دارم .. با تمام وجودم !

You And I ◦ZIAM◦completedWhere stories live. Discover now