زین:
چشمامو روى تخت هتل باز كردمتوى بغل ليام بودم و اون هنوز خواب بود
خواستم از جام بلند شم كه بيدار شد
بهش خيره شدم-صبحت بخير عزيزم
چشماشو ماليد
-يعنى ميخواى بگى فقط با يه صبح بخير شروع كنم؟
رفتم جلو و گونشو بوسيدم-خب الان خوب شد
بلند شد و يه حوله رو بست دور كمرش
و منم توى تخت دراز كشيدم-بيب من ميرم دوش بگيرم توهم لطفا زنگ بزن و بگو برامون صبحونه بيارن
سرمو تكون دادم و اون رفت سمت حمام
ياد ديشب كه ميوفتم ناخوداگاه لبام ميخندن
اون اتفاقا ... توصيفش سخته ...به يه گوشه خيره بودمو داشتم ريز ميخنديدم
-شيطون من دارى به ديشب فكر ميكنى؟
يهو نگاش كردم و قلبم وايساد
-تو مگه نگفتى ميرم دوش ميگيرم؟
-چرا ولى اومدم بگم برات لباس مناسب آوردم توى كمد روبروت گذاشتم كه ديدم كراشم درگير ديشبه ...گونه هام سرخ شد و سرمو انداختم پايين
-عزيزم خجالت نكش قراره از اين اتفاقا زياد بيوفته
يه چشمك زد و دوباره رفت سمت حمام
كمدو باز كردم و لباسارو برداشتم و پوشيدم
زنگ زدمو صبحونه سفارش دادماى واى من اصلا ديشب خبر ندادم كه شب خونه نميام !
زنگ زدم به مامان
-سلام مامان
-سلام پسرمانتظار داشتم نگران باشه يا با عصبانیت بگه كجايى !!
-عزيزم تو شب تولدتم بايد استوديو باشى؟
-چى؟؟...يعنى خب بچه ها گفتن؟
-آره اونا ديشب اومدن خونه و گفتن زين ميخواد تا آخر شب كار كنه كه كاراش تموم شه
-آره آره ... عذرميخوام كه خودم خبر ندادم ...يكم ديگه ميام خونهيكم حرف زديم و بعد قطع كردم
چطور ممكنه؟يعنى پسرا همه چيو ميدونن؟؟ خب به جز اين ... هماهنگ كردن اينكه من اونموقع استوديو باشم و اون جعبه ... همشون شك برانگيز بود كه ميدونن
داشتم از پنجره بيرونو نگاه ميكردم و باخودم فكر ميكردم
دستاى ليام از پشت دور كمرم حلقه شد
-زين من به چى داره فكر ميكنه؟
برگشتم سمتش
فقط يه باكسر مشكى تنش بود-هيچى فقط يكم درگيرم كه بچه ها چطورى ؟؟ لى نكنه ميدونن؟؟
-اگه بدونن بده؟
-نه عزيزم اصلا ! منظورم اينكه چطور...تو بهشون حرفى زدى ؟
ESTÁS LEYENDO
You And I ◦ZIAM◦completed
Fanfic|همه احساس من توی تو خلاصه میشه و منم احساسمو زندگی میکنم|