chapter 11

3.9K 332 35
                                    

زین:
چشمامو روى تخت هتل باز كردم

توى بغل ليام بودم و اون هنوز خواب بود

خواستم از جام بلند شم كه بيدار شد
بهش خيره شدم

-صبحت بخير عزيزم

چشماشو ماليد

-يعنى ميخواى بگى فقط با يه صبح بخير شروع كنم؟
رفتم جلو و گونشو بوسيدم

-خب الان خوب شد

بلند شد و يه حوله رو بست دور كمرش
و منم توى تخت دراز كشيدم

-بيب من ميرم دوش بگيرم توهم لطفا زنگ بزن و بگو برامون صبحونه بيارن

سرمو تكون دادم و اون رفت سمت حمام

ياد ديشب كه ميوفتم ناخوداگاه لبام ميخندن
اون اتفاقا ... توصيفش سخته ...

به يه گوشه خيره بودمو داشتم ريز ميخنديدم

-شيطون من دارى به ديشب فكر ميكنى؟

يهو نگاش كردم و قلبم وايساد

-تو مگه نگفتى ميرم دوش ميگيرم؟
-چرا ولى اومدم بگم برات لباس مناسب آوردم توى كمد روبروت گذاشتم كه ديدم كراشم درگير ديشبه ...

گونه هام سرخ شد و سرمو انداختم پايين

-عزيزم خجالت نكش قراره از اين اتفاقا زياد بيوفته

يه چشمك زد و دوباره رفت سمت حمام

كمدو باز كردم و لباسارو برداشتم و پوشيدم
زنگ زدمو صبحونه سفارش دادم

اى واى من اصلا ديشب خبر ندادم كه شب خونه نميام !

زنگ زدم به مامان
-سلام مامان
-سلام پسرم

انتظار داشتم نگران باشه يا با عصبانیت بگه كجايى !!

-عزيزم تو شب تولدتم بايد استوديو باشى؟
-چى؟؟...يعنى خب بچه ها گفتن؟
-آره اونا ديشب اومدن خونه و گفتن زين ميخواد تا آخر شب كار كنه كه كاراش تموم شه
-آره آره ... عذرميخوام كه خودم خبر ندادم ...يكم ديگه ميام خونه

يكم حرف زديم و بعد قطع كردم

چطور ممكنه؟يعنى پسرا همه چيو ميدونن؟؟ خب به جز اين ... هماهنگ كردن اينكه من اونموقع استوديو باشم و اون جعبه ... همشون شك برانگيز بود كه ميدونن

داشتم از پنجره بيرونو نگاه ميكردم و باخودم فكر ميكردم

دستاى ليام از پشت دور كمرم حلقه شد

-زين من به چى داره فكر ميكنه؟

برگشتم سمتش
فقط يه باكسر مشكى تنش بود

-هيچى فقط يكم درگيرم كه بچه ها چطورى ؟؟ لى نكنه ميدونن؟؟
-اگه بدونن بده؟
-نه عزيزم اصلا ! منظورم اينكه چطور...تو بهشون حرفى زدى ؟

You And I ◦ZIAM◦completedDonde viven las historias. Descúbrelo ahora