Chapter 26

3K 272 89
                                    

ليام:

نايل اومد جلو آينه كنارم وايساد

-نايل مطمئنى اينا بهم مياد؟ همه چى سرمه اى؟

نايل به حرفم توجهى نكرد و كمك كرد كتم رو بپوشم

-زين به ما گفته بود سرمه اى بتو مياد پس ماهم وظيفمونو انجام ميديم !

به آينه خيره شدم

كت و شلوار و پيرهن سرمه اى و موهايى كه هرى يك ساعت تمام روش كار كرده بود

دستمو كشيد

-خب بسه ديگه بيا بريم ... ايييى چقدر سردى !! استرس دارى ؟
-نايل من دارم ميميرم !
-گوش كن پسر امشبو نبايد گند بزنى ! ببينم حرفاتو آماده كردى؟
-آره آره !

پر از ترس بودم !

همه غمام همه دلتنگيام ...
همه احساسم راجب زين حالا تبديل شده بودم  به يه استرس بزرگ !

بدنم يخ بود و شونه هام ميلرزيد

-اون الان ميرسه بايد جلوش مقتدر باشى نه ترسو ابله !
-دست خودم نيست

آروم بهم سيلى زد

-هى ! زين مال توئه ! تو همه چيو ميگى ! قضيه مادرش ! اينكه سابقه بيماريشو فهميدى !اينكه ترسيدى بهش ضرر بزنى ! اينكه رفتى تو كما ! امشب همه چى درست ميشه !

دوتا نفس عميق كشيدم

-باشه ... باشه من خوبم من ميتونم...

گوشى هرى زنگ زد

"الو زين"  (يا ابوالفضل زين رسيد هتل @_@)

-واى يا خدا !

فورى رفتم پيش هرى

-آره ما تو اتاقيم آ...آره آره ... اتاق سيصد و چهار

زدم تو سرم !!

با هزار تا اشاره و تكون دادن دستام به هرى فهموندم نبايد شماره اتاق خودشونو بگه !

-هرى چهارصد !! چهارصد !

هرى فهميد چه گندى زده

-آخ نه نه ! زين چهارصد !! ببخشيد ! آره بيا ! باشه منتظريم

ديگه نفهميدم چيشد
دوييدم سمت در كه برم طبقه بالا هتل و برسم به اتاق

لويى داد زد
-نترس ليام همه چى اونجا حاضره فقط آروم باش ! همه چى درست ميشه !
-ممنون پسرا !!

فورى از اتاق بيرون رفتم و سوار آسانسور شدم
توى آينه آسانسور به خودم خيره شدم

تند تند نفس نفس ميزدم
سينم سنگين بود

من نبايد با اين دستاى يخ دستاشو بگيرم !

توى عمرم انقدر مضطرب نبودم !

You And I ◦ZIAM◦completedМесто, где живут истории. Откройте их для себя