زين :
رسيديم خونهزنگ زدم و خدمتكار درو برام باز كرد
با ديدن چشماى قرمزم ترسيد
-سلام اقا! شما حالتون خوبه ؟
وارد شدم و ليامم پشت سرم اومد تو
-من خوبم نگران نباش سارا امروز مرخصى بهت ميدم ميتونى برى
سرتكون داد و وارد آشپزخونه شدبا ديدن صورتم تو آينه فهميدم دليل نگرانى ليام چى بود
من رسما داغون بودم !
البته درونم هزار برابر بيشتر از اين بود
من و ليام همديگه رو دوماه از دست داديم
و من مقصرم واگه بخاطر من نبود ليام هيچوقت تصميم نميگرفت بره كه بخواد وقتى برميگرده پيشم تصادف كنه و بره تو ... كما
من مقصر اينم كه تو دوماه تمام از عمرتو از دست دادى !
من با جونت بازى كردم !
شونمو گرفت
-هى بيببرگشتم و نگاش كردم
-خوب باش زينى لطفا
با هر حرفى كه بزنم امكان داره دوباره اشكام جارى بشن
نميخواستم ناراحتش كنم پس ساكت موندمانگشتشو روى گونم ميكشيد
بهم زل زده بود و لبخند ميزد-ميدونى الان چى ميخوام ؟ ميخوام اول يه قرص آرامبخش بخورى و بعدم بريم تو اتاقت . سرتو بذارى رو سينم و كم كم خوابت ببره ؛ منم از اينكه مثل فرشته ها تو بغلم خوابيدى آرامش بگيرم
چونمو گرفت
-باشه ؟
سرمو تكون دادم-پس تو برو بالا من ميرم برات قرص پيدا كنم
-تو اتاقم دارم ... ميدونى كه خيلى شبا بهش نياز داشتمچشماشو ازم دزديد
-برو لباساتو عوض كن تا برات آب بيارم
رفتم طبقه بالا
لباسامو درآوردم و پرت كردم گوشه اتاق
يه تيشرت و گرمكن مشكى برداشتم و پوشيدموارد اتاق شد
-بيا عزيزم بيا آب برات آور....چشماش روى ديوار خشك شد
عكسى از ليام به اندازه يه ديوار كامل توى اتاق خواب منه
و حالا با ديدن اين عكس من ميبينم كه حسابى شوكه !
-زين !
چيزى نداشتم بگم
چشماى ليام هم خوشحاله هم ناراحت
-اين خيلى قشنگه زين
رفت جلوى ديوار وايساد
يكم مكث كرد-ولى .. ولى ميدونم هرشب با ديدن اين چقدر عذاب كشيدى
آروم گفت و برگشت سمتم
VOCÊ ESTÁ LENDO
You And I ◦ZIAM◦completed
Fanfic|همه احساس من توی تو خلاصه میشه و منم احساسمو زندگی میکنم|