(از زبان نويسنده)
جف بالاى سر پسرش بود و اشك توى چشماش جمع شده بود
ليام چهار روزه كه تو يه خواب عميق بود
چشماش گود رفته بود و بدنش پر از كبودى و زخمتحمل ديدن پسرش توى اون وضعيت آزارش ميداد
از اتاق خارج شد و خانم ماليكو جلوش ديد
جفو بغل كرد
-تو خوبى؟
-خوبم ... تو واقعا نميدونى چرا اين اتفاق افتاد ؟
-باور كن نميدونم
-از زين نپرسيدى ؟
خانم ماليك سكوت كرد
-چيزى هست كه من ندونم ؟ چيزى هست كه بهم نگفته باشى؟
-بايد باهات حرف بزنمخانم ماليك همه چيو تعريف كرد
گفت كه زينو ليام عاشق هم شدن
گفت براى چى غيب شدن و اومدن سن ديگو
گفت كه زين بيمارى قلبى داره
جف تحمل اون همه اتفاق رو نداشت !
ولى بايد به عنوان يه پدر محكم ميموند ...
اون از درون داغون بود اما بايد بخاطر پسرش قوى مى ايستاد
-زين مرخص ميشه ما امروز برميگرديم خونه
-اون خوبه؟
-نهخانم ماليك گفت و سرشو پايين انداخت
-شما ... كى برميگردين؟
ميترسيد وقتى ليام با اون وضعيت برگرده و زين ببينتش همه چى بدتر بشه
-برنميگرديم
-چى ؟
-ليامو براى درمان اينجا نگه ميدارم با چندتا پزشكم تماس گرفتم كه بيان اينجا
-اون خوب ميشه جف من مطمئنم ...
-اميدوارم-----------------------
زين :
-خودم ميتونم بپوشم نايل
-فقط ميخوام كمكت كنم نبايد بخودت فشار بيارى
-حالم خوبهدستشو روى شونم گذاشت
-امروز بهش زنگ زدى؟
-خاموش بود
-اون برميگردهيه نفس عميق كشيدم و سردِ سرد جواب دادم
-فكر نكنم
چهار پنج روزه كه نديدمش ... درواقع تركم كرده
-زين همه چيز درست ميشه
حرفى نزدم
روحم مرده بود
-هى زين پيداش ميكنيم
-اون خودش خواسته بره
آروم زمزمه كردمحتى توان گريه كردنم نداشتم
بعد از اين روزا ديگه وجودم خالى بود
خلأ ...مامان در زد و اومد تو
-شماها آماده اين ؟
-اره مامان
-پس بريم هرى و لويى توى ماشين منتظرننايل ساكارو برداشت
YOU ARE READING
You And I ◦ZIAM◦completed
Fanfiction|همه احساس من توی تو خلاصه میشه و منم احساسمو زندگی میکنم|