Chapter 20

2.5K 263 31
                                    

(از زبان نويسنده)

جف بالاى سر پسرش بود و اشك توى چشماش جمع شده بود

ليام چهار روزه كه تو يه خواب عميق بود
چشماش گود رفته بود و بدنش پر از كبودى و زخم

تحمل ديدن پسرش توى اون وضعيت آزارش ميداد

از اتاق خارج شد و خانم ماليكو جلوش ديد

جفو بغل كرد
-تو خوبى؟
-خوبم ... تو واقعا نميدونى چرا اين اتفاق افتاد ؟
-باور كن نميدونم
-از زين نپرسيدى ؟
خانم ماليك سكوت كرد
-چيزى هست كه من ندونم ؟ چيزى هست كه بهم نگفته باشى؟
-بايد باهات حرف بزنم

خانم ماليك همه چيو تعريف كرد

گفت كه زينو ليام عاشق هم شدن

گفت براى چى غيب شدن و اومدن سن ديگو

گفت كه زين بيمارى قلبى داره

جف تحمل اون همه اتفاق رو نداشت !

ولى بايد به عنوان يه پدر محكم ميموند ...

اون از درون داغون بود اما بايد بخاطر پسرش قوى مى ايستاد

-زين مرخص ميشه ما امروز برميگرديم خونه
-اون خوبه؟
-نه

خانم ماليك گفت و سرشو پايين انداخت

-شما ... كى برميگردين؟

ميترسيد وقتى ليام با اون وضعيت برگرده و زين ببينتش همه چى بدتر بشه

-برنميگرديم
-چى ؟
-ليامو براى درمان اينجا نگه ميدارم با چندتا پزشكم تماس گرفتم كه بيان اينجا
-اون خوب ميشه جف من مطمئنم ...
-اميدوارم

-----------------------
زين :
-خودم ميتونم بپوشم نايل
-فقط ميخوام كمكت كنم نبايد بخودت فشار بيارى
-حالم خوبه

دستشو روى شونم گذاشت

-امروز بهش زنگ زدى؟
-خاموش بود
-اون برميگرده

يه نفس عميق كشيدم و سردِ سرد جواب دادم

-فكر نكنم

چهار پنج روزه كه نديدمش ... درواقع تركم كرده

-زين همه چيز درست ميشه

حرفى نزدم

روحم مرده بود

-هى زين پيداش ميكنيم
-اون خودش خواسته بره
آروم زمزمه كردم

حتى توان گريه كردنم نداشتم

بعد از اين روزا ديگه وجودم خالى بود
خلأ ...

مامان در زد و اومد تو

-شماها آماده اين ؟
-اره مامان
-پس بريم هرى و لويى توى ماشين منتظرن

نايل ساكارو برداشت

You And I ◦ZIAM◦completedWhere stories live. Discover now