زين:
كليد انداختم و وارد خونه شدم
سكوت بود و چراغا خاموش
ساعت حدوداى ده صبحه و احتمالا پسرا تو خونه خوابن
بزور از پيش مامان اومدم تا برسم پيش ليام
كل شبو نگرانش بودم و اصلا نتونستم بخوابم
از ديروز ظهرم ازش خبرى ندارم يعنى ترسيدم بهش پيام بدم
پله ها رو دوتا يكى بالا رفتم و به اتاق خوابم رسيدم
آروم درو باز كردم و ديدم چهار نفرى اونجا خوابن
-مرسى كه تنهاش نذاشتين
زير لب گفتم و لبخند زدمهريو لويى روى مبل كنار تخت تو بغل هم خواب بودن و نايلم كنار ليام تو تخت من خواب بود
آروم قدم برداشتم و رفتم بالاى سر ليام
-پسر كوچولوى منموهاشو ناز كردم و اون كم كم چشماشو نيمه باز كرد
با ديدن صورتم يه لبخند محو زد
موهاشو بوسيدم و زمزمه كردم
-صبحت بخير
-صبح تو هم بخير
-چرا تا الان بيدار نشده بودى تنبل من ؟
-چون با دوستات تمام شبو حرف زديم و ويسكى خورديم
-پس بدون من شيطونى كردى آره؟قلقكش دادم و اون نتونست جلوى خندش رو بگيره
-بسه ديوونه بسه بيدار ميشنصورتمو نزديك صورتش بردم و پيشونيشو بوسيدم
-برو پايين زين منم الان ميام برو
-باشه ولى اگه تا دو دقيقه ديگه نياى ميام و داد و بيداد ميكنم
-باشه فقط برو پايين !از اتاق رفتم بيرون و درو بستم
چشمامو روى هم گذاشتم و آرامش دوباره پيش ليام بودنو كامل احساس كردم
چقدر به ديشب احساس بدى دارم
ولى از طرفيم ديشب يه كار خوب كردم
"فلش بك"
-زين عزيزم تو جدى ميگى ؟
-بله مامان جدى ميگم
-واى ياسر پس حرفاى دنيل درست بود خب راستش من كه از اين خبر خوشحال شدممامان واقعا خوشحال بود
خب اون فكر ميكنه حالا با يه خبر كه از ريشه دروغه منو جى جى زوج اعلام شديم من ليامو فراموش كردم !
مامان به بابا خيره بود و منتظر بود يه چيزى بگه
اما اون حرفى نميزد
فكر كنم اون متوجه بود كه اين جز يه رابطه شهرت ساز چيز ديگه اى نميتونه باشه-خب شما چند وقته با هم دوستين زين ؟
-خب نميدونم ..يعنى مدت زيادى نيست
-دوست دارم يروز به خونمون بياريشيه لبخند تصنعى
-حتما مامانمن تمام مدت دنبال فرصتم تا با مامان حرف بزنم و بگم همه چيو ميدونم
VOUS LISEZ
You And I ◦ZIAM◦completed
Fanfiction|همه احساس من توی تو خلاصه میشه و منم احساسمو زندگی میکنم|