Chapter 41

2.6K 250 65
                                    

-منو نترسون وليحا چيشده ؟ لطفا حرف بزن
-بابا

و شروع كرد به جيغ زدن

-چى ؟؟

فقط صداى گريه ميومد

-وليحا حرف بزن دارى من نگرانم ! بابا چى ؟؟
-بابا رفت زين .. بابا براى هميشه رفت
-------
ليام :
ديشب روى كاناپه خوابش برده بود

ديروز روز خيلى سختى بود
روز خاكسپارى

پسر قوى من با اينكه از درون شكسته بود اما رفت و يه سخنرانى فوق العاده راجب پدرش كرد و با احترام ازش خداحافظى كرد

زينى من  بيشتر از هر زمان ديگه اى آسيب پذير شده اما خودشو محكم نشون ميده

بخاطر پدرش

بخاطر خونوادش

بخاطر دنيايى كه ياسر مالكو از دست داد و حالا هم كلى انتظار از تنها پسرش داره

تنها كسى كه از حال واقعيش با خبره منم

تنها كسى كه ميدونه زين روزى هزار بار ميميره

تنها كسى كه درك ميكنه زين از يه پرتگاه سقوط كرده

الان فرشته من با مژه هاى بلندش و صورت معصومش خوابيده
موهاش هرطرفى ريخته و پلكاش پف كرده

صورتشو نوازش كردم تا بيدار شه
-زين ... زينى عزيزم

چشماشو نيمه باز كرد و بهم خيره شد
-صبحت بخير
گونشو بوسيدم

-سرت ديگه درد نميكنه ؟
سرشو به علامت منفى تكون داد

-توى تراس برات كلى چيزايى كه دوست دارى رو آماده كردم دوست دارى بريم و سعى كنى يه چيزى بخورى؟

بهم خيره شد و فهميدم چشماش برق ميزنن

-هى بيب تو خوبى ؟

روز سوميو كه با اشك توى چشمات بيدار ميشى:)

كمرشو گرفتم و بلندش كردم
سرشو روى شونم گذاشتم و موهاشو نوازش كردم

خوبه كه حداقل كنار من ميتونى خودتو خالى كنى
دستاشو دور كمرم حلقه كرد

توى سكوت اشكاش دونه دونه روى شونه هام افتادم

ديدن زين تو اين حال منو ميكشه !

سخته بگم چقدر عذاب ميكشم ولى چيزى كه زين داره تحمل ميكنه هزار بار بيشتر از منه !

چيزيو از دست داده كه امكان نداره دوباره داشته باشتش

كاش يه راهى بود كه بتونم آرومش كنم

همه راجب مرگ ياسر حرف ميزنن

چيزى كه هيچكس انتظارشو نداشت... سكته قلبى

وضعيت خونواده ماليك اصلا خوب نيست
تريشا از وقتى اين اتفاق افتاده يك كلمه هم حرف نزده
و خواهراى زين هركدوم يجور دارن خودخورى ميكنن

You And I ◦ZIAM◦completedDonde viven las historias. Descúbrelo ahora