زین :
چشمامو اروم باز كردم و نايل و ليام رو كنار خودم ديدمليام دستمو گرفت و نايل بهم خيره بود
يكم تار ميديم و حرفاشونو نميفهميدم
نايل انگار داشت معاينم ميكرد
يكم حالم بهتر شد و سعى كردم بشينم
-آروم عزيزم آروم
ليام گفت و با چشماى نگران نگاهم ميكرد
-حالش خوبيه ليام. درسته حمله عصبى بوده ولى رد شده فعلا مواظبش باش زياد حركت نكنه
نايل گفت و يه قرص به ليام داد
-اينو بهش بده
ليام رفت كه آب بياره
نايل به من نگاه كرد-چيكار كردى با خودت پسر؟
تازه ياد اون اتفاقا افتادم و دوباره انگار عصبانى شدم و همزمان قلبم سوخت
دستمو گذاشتم رو قلبم-آخ!!
-خيلى خب بهش فكر نكنليام اومد و بهم كمك كرد قرصو بخورم
دستشو گرفتم-مرسى عزيزم
-خوبى زينى؟
-اره نگران نباش-ميخواى به خونوادت خبر بدم
نايل گفت-نه نه نيازى نيست به كسى حرفى نزن من خوبم توهم برو ديگه منو لى شب ميام خونه
ليام به نايل نگاه كرد
-نايل بمون ! اگه برى و دوباره حالش بد شه ؟
-ليام نگران نباش حالش خوبه فقط يكم نياز به زمان داره كه قرص اثر كنهبلند شد و كتش رو پوشيد
-مواظب باش زين تو اين پسرو خيلى ترسوندى !
خداحافظى كرد و رفت
حالا منو ليام توى اتاق تنها شده بوديمليام سرش پايين بود و دستاشو مشت كرده بود
دستمو بردم زير چونش-هى ...
سرشو آورد بالا و چشماى قرمزش به من نگاه ميكرد
-نگران نباش باشه؟
احساس كردم بغض توى گلوشه
-بيا پيشم
سرشو گذاشتم روى سينم
نوازشش كردم
صداى هق هقاشو شنيدم
موهاشو بوسيدم
.....
بعد از يكم توى تخت خوابيدن تقريبا حالم برگشته بودليام كمك كرد بلند شم و پيرهنمو بپوشم
-ليام
-جانم
-ميشه باهم حرف بزنيم
-زين من فقط به سلامتيت اهميت ميدم الان نيازى نيست
-من خوبم لياماونم دلش ميخواست بدونه خب حقم داشت !
يكم فكر كرد-خيلى خب عزيزم ميريم يجايى كه يچيزيم بخوريم بعدم حرف ميزنيم مطمعنا معدت خاليه
YOU ARE READING
You And I ◦ZIAM◦completed
Fanfiction|همه احساس من توی تو خلاصه میشه و منم احساسمو زندگی میکنم|