Chapter 17

2.6K 270 41
                                    

ليام:
امروزم بارون مياد

من فقط يه تيشرت تنمه
لباسم خيس و بدنم مثل يخ سرده

نيم ساعته كه توى اين خيابون شلوغ منتظرم

به جلوم خيره بودم كه يه ليموزين سفيد كنارم وايساد
پنجره صندلى اومد پايين

-ليام ؟

برگشتم سمتش

-بالاخره اومدين

-سوار شو تاربيشتر از اين خودتو سرما ندادى !

روبه روش نشستم

-راه بيوفت

ماشين حركت كرد

با دستم موهامو كه حسابى خيس بود عقب زدم و سرمو انداختم پايين

چند دقيقه بدون هيچ حرفى
بالاخره سكوتو شكست

-زين خوبه ؟
-اره ... درواقع ... اون خيلى خوبه
-پيش دوستاشه الان؟
-اره همه كنارشن

درحالى كه دستكشاشو درمياورد گفت

-جالبه كه با اينكه همشون ميدونن ولى بازم ازش حمايت ميكنن !
-خانم ماليك ميشه بعد از اينهمه انتظار يك راست بريم سر اصل ماجرا؟ مطمئنا درك ميكنين من چقدر نگرانم !

رو به راننده كرد

-نگه دارو ازماشين پياده شو

ماشين كنار زده شد

من به مادر زين زل زده بودم ومنتظر !

-تاحالا زين بهت گفته كه چرا ما اومديم كاليفرنيا؟
-بخاطر شغل پدرش
-اينطور نيست ... اون بهت نگفته چون خودش هم دليلش رو نميدونه

من فقط نگاهش ميكردم دليل اين سوالشو نفهميدم

-اول بهم بگو اين چند وقته شنيدى زين حالت يه حمله عصبى يا هر دردى كه به قلبش برگرده رو گذرونده باشه ؟ مثلا يه خاطره از بچگيش ؟
-من ....

يه لحظه ياد پريروز افتادم !
به من حرفى نزد ولى يادمه بعد از صحبت با دنيل مادام دستش روى سينش بود
يا ... يا اون روز كه توى خونش حالش بد شده بود و جى جى بهم زنگ زد

دستمو روى سرم گذاشتم و چشمامو بستم
ترسيدم بدون اينكه بدونم چرا !

-ليام نكنه تو خودت ديدى ؟

نفسش تو سينش حبس بود و چشماش پر از اضطراب!
بعد از چند ثانيه سرتكون دادم
يهو چشماش پر از اشك شد

-واى نه !
-ميشه بگين چيشده من دارم ديوونه ميشم !

به من نگاه نميكرد و سعى داشت با خودش كنار بياد

-خانم ماليك !
-پسر من دوباره داره مريض ميشه !
-چى ؟؟!

قلبم به تپش افتاده بود !

-چرا بهم نگفته بودى ! چرا هيچكدومتون حرفى نزدين ! من فكر نميكردم شرايط بدتر از چيزى باشه كه من فكر ميكنم !
-من ...من نايل رو بالاى سرش بردم اونم گفت كه حال زين خوبه !

You And I ◦ZIAM◦completedDonde viven las historias. Descúbrelo ahora