ليام:
امروزم بارون ميادمن فقط يه تيشرت تنمه
لباسم خيس و بدنم مثل يخ سردهنيم ساعته كه توى اين خيابون شلوغ منتظرم
به جلوم خيره بودم كه يه ليموزين سفيد كنارم وايساد
پنجره صندلى اومد پايين-ليام ؟
برگشتم سمتش
-بالاخره اومدين
-سوار شو تاربيشتر از اين خودتو سرما ندادى !
روبه روش نشستم
-راه بيوفت
ماشين حركت كرد
با دستم موهامو كه حسابى خيس بود عقب زدم و سرمو انداختم پايين
چند دقيقه بدون هيچ حرفى
بالاخره سكوتو شكست-زين خوبه ؟
-اره ... درواقع ... اون خيلى خوبه
-پيش دوستاشه الان؟
-اره همه كنارشندرحالى كه دستكشاشو درمياورد گفت
-جالبه كه با اينكه همشون ميدونن ولى بازم ازش حمايت ميكنن !
-خانم ماليك ميشه بعد از اينهمه انتظار يك راست بريم سر اصل ماجرا؟ مطمئنا درك ميكنين من چقدر نگرانم !رو به راننده كرد
-نگه دارو ازماشين پياده شو
ماشين كنار زده شد
من به مادر زين زل زده بودم ومنتظر !
-تاحالا زين بهت گفته كه چرا ما اومديم كاليفرنيا؟
-بخاطر شغل پدرش
-اينطور نيست ... اون بهت نگفته چون خودش هم دليلش رو نميدونهمن فقط نگاهش ميكردم دليل اين سوالشو نفهميدم
-اول بهم بگو اين چند وقته شنيدى زين حالت يه حمله عصبى يا هر دردى كه به قلبش برگرده رو گذرونده باشه ؟ مثلا يه خاطره از بچگيش ؟
-من ....يه لحظه ياد پريروز افتادم !
به من حرفى نزد ولى يادمه بعد از صحبت با دنيل مادام دستش روى سينش بود
يا ... يا اون روز كه توى خونش حالش بد شده بود و جى جى بهم زنگ زددستمو روى سرم گذاشتم و چشمامو بستم
ترسيدم بدون اينكه بدونم چرا !-ليام نكنه تو خودت ديدى ؟
نفسش تو سينش حبس بود و چشماش پر از اضطراب!
بعد از چند ثانيه سرتكون دادم
يهو چشماش پر از اشك شد-واى نه !
-ميشه بگين چيشده من دارم ديوونه ميشم !به من نگاه نميكرد و سعى داشت با خودش كنار بياد
-خانم ماليك !
-پسر من دوباره داره مريض ميشه !
-چى ؟؟!قلبم به تپش افتاده بود !
-چرا بهم نگفته بودى ! چرا هيچكدومتون حرفى نزدين ! من فكر نميكردم شرايط بدتر از چيزى باشه كه من فكر ميكنم !
-من ...من نايل رو بالاى سرش بردم اونم گفت كه حال زين خوبه !
ESTÁS LEYENDO
You And I ◦ZIAM◦completed
Fanfic|همه احساس من توی تو خلاصه میشه و منم احساسمو زندگی میکنم|