زين :
انقدر اشك ريخت كه بيحال شد و توى بغلم خوابش بردآشوب بودم !
نميدونستم چه اتفاقى افتاده!
دلم ميخواد كمكش كنم
من بايد حالشو خوب كنم
اون همه زندگى منه !-زين
هرى در زد و اومد تو
با دستم اشاره كردم كه اروم حرف بزنه-بيا بريم پايين پيش بچه ها نگرانيم ما ! تعريف كن برامون چيشده؟
-منم نميدونم حرفى نزد
-هيچى؟؟
-انقدر گريه كرد تا خوابش برد
-خيلى خب نمياى پايين؟
-نه اگه پيشش باشم آروم تر ميخوابهلبخند زد ودرو بست
ليام خيلى ناز خوابيده
موهاشو بو كردم و چشمامو بستم
-------------------------
ليام :
تو بغل زين چشمامو باز كردم-خوبى؟
چشمام تارميديدن
بخاطر چندين ساعت گريه-من كى خوابم برد؟
-دوساعت پيشچشمامو ماليدم و نشستم رو به روش
چشماش با مهربونى نگام ميكرد
دستامو گرفت-حالت خوبه؟
-بهترم
-ميخواى حمومو برات آماده كنم؟ آب بهت آرامش ميده
...
توى وان خوابيدمكنار دروايساده بود و ناخوناشو ميخورد
-زين حالم خوبه نگران نباش
يه لبخند مصنوعى زد
-نيستم ... تو چيزى لازم ندارى؟
-نهسرتكون داد و دررو بست
به سقف خيره بودم
انگار همه چيز يه فقط خواب بد بوده
يه خيال ترسناكاما ...
من واقعا بايد چيكار كنم؟
دلم ميخواد زينو براى هميشه بدزدم و تا بتونم پيش خودم نگهش دارمبدون اينكه كسى حرفى بهش بزنه
بدون اينكه چيزى ناراحتش كنه
ولى اين غير ممكنهدستامو گذاشتم لبه وان و سرمو كردم زير آب
من پوچم !
من ...من يه بيچارم ...قرار نيست هيچ اتفاقى بيوفته كه خوشحال باشم
شايدبايد تنها باشم
شايد بايد عزيزترين كس زندگيمو از دست بدم
شايد موندن با زين بدترين ظلم درحقش باشه...
ESTÁS LEYENDO
You And I ◦ZIAM◦completed
Fanfic|همه احساس من توی تو خلاصه میشه و منم احساسمو زندگی میکنم|