ليام :
چشمامو باز كردم و اولين چيزى كه ديدم جاى خاليه زين روى تخت بود
سرمو از روى بالش برداشتم و به دور و ورم نگاه كردم
نكنه رفته باشى !-نيست ! نيست !
فورى از روى تخت بلند شدم ... با تپش قلب روى هزار!
شلوارمو از روى زمين برداشتم و پوشيدم كه برم دنبالش
خواستم برم سمت اون يكى اتاق كه ديدم توى تراس وايساده
يه نفس عميق كشيدم و دستمو روى سينم گذاشتم
-ممنونم خدا ...جلو تر رفتم
سيگار دستش بود و جا سيگارى كنارش تقريبا پر شده بود
از اين زين ميترسم....
زينى من شبيه اين منظره نيست
شبيه اين نگاه سرد و اين دود سيگار نيست
تقريبا به شيشه چسبيده بودم و زل زده بودم بهش
متوجهم شد و سرشو انداخت پاييندرو باز كردم و رفتم پيشش
گونشو بوسيدم
-هى ...بهم خيره شد و بعد از چند ثانيه دوباره سرشو پايين انداخت
-صبح بخير
اينو گفت و سيگارو توى جاسيگارى خاموش كردناخوادگاه پرسيدم
-خيلى وقته ميكشى؟
-از وقتى رفتى ... بنظرت خيلى وقته ؟
با بيحسى جواب داد-آره
-من ديشب خوب يادم نيست ... تو بهم حرفاى مهمى زدى ؟بهش لبخند زدم
-نه درواقع تو ترجيح دادى تو بغلم باشى به جاى اينكه داستان گوش بدى
زين چشماشو ازم دزديد و به منظره بُرْجاى روبه روش خيره شد
-از شواهد معلومه ترجيح دادم تو بغلت باشم ..
-شواهد ؟
-به بدن كبود خودت و من يه نگاه بكن ليامبه بالاتنه لختش خيره شدم
يه لبخند شيرين زدم-اسمش لاو بايته
-ولى كل بدنم الان درد ميكنه
-من اين دردو دوست دارم زين
-حتى اون زخم رو لبات ؟ يا كبودى اينجا ؟دستشو روى سينم گذاشت
بازوشو گرفتم-زين بريم بيرون؟
-مگه اينجا آزارت ميده؟
-نه .. نه اصلا ! من ميخوام يه جايى بريم و حرف بزنيم فقط همين عزيزمچونشو گرفتم و گوشه لبشو بوسيدم
نگاهم نميكرد
فكر كردم بعد از ديشب همه چى به روال سابق برميگرده
زين ديشب پر از احساس بود ولى حالا ...كاش هنوزم مست بودى ...
-اگه دلت نميخواد همينجا ميمونيم
-نه فكر خوبيه بريم
سر تكون داد و از تراس رفت بيرون
YOU ARE READING
You And I ◦ZIAM◦completed
Fanfiction|همه احساس من توی تو خلاصه میشه و منم احساسمو زندگی میکنم|