1-تولد مادرم

1.5K 102 51
                                    

روزی که مادرم مُرد رو به خاطر ندارم..خنده اشو..صورتشو..گریه اشو..اینکه چه اخلاقیاتی داشت هیچوقت نفهمیدم

فقط یادمه روز اولی رو ک مدیر مدرسه بهم گفت :مادرتو برای جلسه ی انجمن دعوت میکنم ..تا دلیل این بازیگوشی های دخترشو بهم بگه ..قطعا باید بگه چرا در تربیت دخترش کوتاهی کرده
و من سکوت کردم و دعوت نامه رو ازش گرفتم

وقتی رفتم خونه کلی گریه کردم و دعوت نامه رو به پدر بزرگم دادم اونم سرمو بوسید و بهم گفت آروم باشم و خودش فردا به مدرسه اومدو و همه چی رو برای مدیرمون تعریف کرد

از اون به بعد کل مدرسه بهم ترحم میکردن نمیدونستم باید از دست پدر بزرگ خوشحال میشدم یا ناراحت ...اما برای من خوب بود لاقل به بازیگوشی هام بدون تذکر های بزرگترا ادامه دادم

اسم من آنجلاس ..آنجلا نایت ..تک دختر مایکل نایت شونزده سالمه و اهل شهرک ردیچ از ووسترشایر انگلستانم ...یه دختر معمولی ام ..کاملا معمولی...راجع به قیافه حرف میزنم ...همه بهم میگن بانمکی و چند نفری بهم گفتن جذابی (در صورتی که حس میکنم جذاب بودن و با نمک بودن در تضادن )ولی خب من زیبایی چشمگیری ندارم از اون لحاظه که میگم معمولی ام

البته مادر بزرگم میگه برای یه انسان زیبایی قلب مهمه نه زیبایی صورت ...اما خب امروزه مردم عقلشون تو چشمشونه ..منظورمو ک میفهمین

برای همین ترجیح دادم تنها باشم...از لحاظ دوس پسرو نمیگم از لحاظ دوست هم میگم چون واقعا حس میکنم اونا برای مانور روی صورت و زیباییشون با هم دوست میشن ..لاقل اونایی ک من دیدم اینجوری بودن

امروز بیست و پنجم مارسه و یه ساعتی میشه ک از خواب نازم بیدار شدم و امروز یه مناسبت دیگه هم داره تولد مادرم ..و من باید آماده میشدم تا هر چه زودتر به آرامگاه مادرم برم

چند دست لباس برداشتم و به سمت حموم رفتم بعد از یه دوش سر سری و پوشیدن یه جین یخی و شومیز مشکی سمت سشوار رفتم و روشنش کردم و شروع کردم به خشک کردن موهام بعد از سشوار کشیدن موهامو دم اسبی بستم و عطر شیرین همیشگیمو زدم (عطر فانتزی)خب حالا آماده بودم

گوشیم زنگ خورد آویانا بود ..اینکه گفته بودم دوستی ندارمو رد نمیکنم چون آویانا مث خواهر نداشتمه نه دوستم ..یه چند وقتی همسایه بودیم و از بچگی همبازی بودیم این شد که هنوزم با همیم و بهتر از هر کسی همو درک میکنیم اون دو سال از من بزرگتره و 18 سالشه یه دختر بانمک و تو دل بروئه صورت پُری داره و موها و چشمای قهوه ای بر خلاف من که موهام و چشم و ابروم مشکیه و فقط چشمام قابلیت اینو داره توی نور آفتاب یه رنگی مثل ماشی پیدا کنه

گوشی رو جواب دادم:سلام چطوری؟
- خوبم تو خوبی؟
-صداتو شنیدم بهترم
-امروز تولد خاله حناست ...درسته؟
هومی گفتم و چند لحظه سکوت بینمون برقرار شد که طبق معمول آویانا این سکوتو شکست:من تا ده دقیقه دیگه اونجام یه کیک شکلاتی کوچیک هم پختم با هم میریمو اونجا یه تولد کوچولو میگیریم
لبخندی زدم و گفتم:باشه منتظرتم
بعد از مکث کوتاهی گفتم:آویانا؟
-بله؟
-مرسی که همیشه کنارمی
-باید باشم ..خواهرتم دیگه
خندیدم و با یه خداحافظی کوتاه تلفنو قطع کردم

از اتاقم زدم بیرون ک دیدم مادر بزرگ در حال آشپزیه وارد آشپزخونه شدم و آروم آروم بهش نزدیک شدم یهو دادی زدم که باعث شد مادر بزرگ جیغ بکشه و پشت سر هم بگه:چی شد؟ چی شد؟کی مُرد؟

از خنده کف زمین پخش شده بودم ک مادربزرگ با ملاقه ای که دستش بود به سرم ضربه ای نه چندان محکم زد و گفت:دختررر من از دست تو چیکار کنم..تو آخر منو سکته میدی..شانس بیارم امسالو زنده بمونم ...آخه بچه هم ک نیستی شونزده هفده سالته ...من همسن تو بودم مادر خدا بیامرزتو داشتم و اشک تو چشماش جمع شد
از رو زمین بلند شدم و لپشو بوسیدم و گفتم:ببخشید مادر بزرگ که ترسوندمت ..فقط دیگه فیلم هندیش نکن که امروز تولد مامانه و من میخوام بترکونم ..باشه؟
مادر بزرگ سری تکون داد و من اون یه لپشم بوسیدم و سر میز نشستم تا صبحونه بخورم یکم شکلات صبحانه خوردمو از جام بلند شدم

-مادر بزرگ من میرم آرامگاه مادرم..با آوی میرن زود برمیگردم
-باشه عزیزم برو مواظب خودت باش زودم برگرد
-چشششم فعلااا
در خونه رو که باز کردم با آویانا رو به رو شدم
-چه آن تایم
آویانا خندید و گفت:چی فکر کردی؟
به جعبه ی کیکی که توی دستش بود نگاهی انداختم و گفتم:اوووم کیک شکلاتی..خوشمزه به نظر میاد
-اوهوم ..خوشمزس چون من درست کردم
-خب اینارو بیخیال تاکسی بگیرم یا پیاده روی کنیم؟
-راه خیلی طولانیه ..باید تاکسی بگیریم بعدشم مگه گل فروشی نمیری؟
با دست به پیشونیم زدم و گفتم:خوب شد یادم انداختی

آویانا با خنده گفت:عاشقیا
خندیدم و گفتم:نه دیگه در اون حدم احمق نیستم
گفت:عاشقا احمقن؟
-نه ولی احمقان ک عاشق میشن
آویانا با سردرگمی گفت:
-من گیج شدم
خندیدم و گفتم:بعضی وقتا ارسطوی درونم فلسفه بافی میکنه..تو جدی نگیر
یه تاکسی دربست کردیم و به سمت گل فروشی رفتیم رز آبی گرفتم چون مادرم به گفته ی پدر بزرگ عاشق آبی بود

مقصد بعدی آرامگاه مادرم بود بعد از حساب کردن پول تاکسی از ماشین پیاده شدم و به سمت قبرستون رفتم
از دور یه مرد رو دیدم که با کلاه مشکی و عینک دودی و پالتوی چرم مشکی بالای قبر مادرم ایستاده و گل آبی هم توی دستشه

به آویانا نگاهی انداختم و گفتم:آوی احساس خوبی ندارم..به نظرت اون کیه؟
-نمیدونم...تا حالا ندیدمش
-یاد فیلمای جنایی افتادم ک قاتل میومد سر قبر مقتول ..اگه مادرم سر زایمان من از دنیا نرفته بود همچین حسی بهم دست میداد آویانا شونه ای بالا انداخت و گفت:بیا بریم کنار قبر مادرت ..البته اگه نمیترسی
-من؟ترس؟عمرا..
دستامو با حالت حق به جانبی به کمرم زدم و زودتر از آویانا به سمت قبر مادرم رفتم حالا دقیقا کنار قبر ایستاده بودم

به مرد گفتم:اینجا کاری داشتین؟
مرد که احساس کردم دستپاچه شده گفت:من بالای قبر کی ایستادم؟
با تعجب بهش خیره شدم و گفتم:شما نمیدونید؟
مرد در حالی که عینک دودی مشکیشو جا به جا میکرد گفت:نه من نابینا هستم ..فکر کردم اومدم سر قبر دخترم
دلم براش سوخت گفتم:اسم دخترتون چیه؟
مرد سرشو پایین انداخت و گفت:اسمش نِله

نگاهی به اطراف انداختم و درست کنار قبر مادرم یه قبرو پیدا کردم که روش اسم نل نوشته شده بود رو به مرد گفتم:تقریبا درست اومدین ..قبر نل درست کنار قبر مادرمه
بعد هم دست مردو گرفتم و اونو به سمت قبر دخترش راهنمایی کردم ازم تشکر کرد و من خواهش میکنمی گفتم آویانا که تا اون لحظه شاهد ماجرا بود آروم بهم گفت:ولی بازم مشکوکه
خندیدم و گفتم:زندگی مثل فیلم اکشنی نیس که دیشب دیدیم آوی

The_final_showWhere stories live. Discover now