بچه ها واقعا خوشحال میشم که داستانو می خونید و انتقاد میکنید یا نظر میدید چون این برای من خیلی مهمه هم باعث انگیزه و هم باعث پیشرفتم میشه پس از اینکه انتقادتونو به زبون بیارید نترسید💕
چشمامو باز کردم ...اتاق هری...پیراهن هری...بوی عطر هری...تنها چیزی که اذیتم میکرد جای خالیش بود ..دلم میخواست الان کنارم باشه ..روی همین تخت ...و علی رغم کینه ی بزرگی که ازم به دل گرفته بازم بهم لبخند بزنه و بگه:واقعا؟
و من هم جواب بدم:واقعااز تخت پایین اومدم و به آشپزخونه رفتم در یخچال رو باز کردم هنوز شیشه های وودکا توی در یخچال بود و باعث میشد بخوام به یاد بیارم اون شبو..اولین باری که نگرانم شد..اولین خاطره ی ماندگار ما دو نفر
ساعت نزدیک دوازده شب بود و ماری توی اتاق کوچیکی که توی هال بود خوابیده بود
هنوز به شیشه های وودکا نگاه میکردم..یکی رو برداشتم و همراه خودم به اتاق هری بردم روی تختش نشستم و در بطری رو باز کردم و کمی از اونو سر کشیدم ...اهمیتی نمی دادم که به سن قانونی رسیدم یا نه ..یه چیزی میخواستم..چیزی که این درد غیر قابل وصفو تسکین بده ..پس بیشتر سر کشیدم....
(فلش بک هفت عصر.. ووستر شایر)
-خب
-این همه ی حقیقت بود؟
-درسته
-پدر یه بیماری روانی داشت و بخاطر همین تصمیم گرفت مارو ترک کنه و تو بهش این اجازه رو دادی
-درسته
-مادر..من ازت راجع به اون زن پرسیدم و تو هی از جواب دادن در میری
مادر با حالت کلافه ای گفت:اون فقط یه دوست قدیمیه هری ..چه چیزی راجع به اون انقدر برات جالبه؟
-نمیدونم..فقط یادم میاد اونو و غم توی چشماش..و ..و ...اون باردار بود..درسته..و من دیگه چیزی ازش به یاد نمیارم-اون مرده هری
-مُرده؟
-آره
-چرا؟منظورم اینه که چطور؟کِی؟
-شونزده هفده سال پیش..توی یه تصادف..ماشین بهش زد
-و بچه اش؟
-خوشبختانه زنده موند ..شنیدم الان یه دختر زیبا و بی نظیر شده
-این یه تراژدیه ..از دخترش خبری نداری؟
-چرا ...خبر دارم..ولی ترجیح میدم خودت ببینیش
-من ببینمش؟چرا باید اینکارو بکنم؟
-چون اون همون دختریه که قرار بود بهت معرفیش کنم
با پوزخند گفتم:هی شوخیت گرفته؟یه دختر شونزده هفده ساله..و من؟یه لحظه با خودم فکر کردم آنجلا هم همین سن و سالو داره و مادرش قبل بدنیا اومدنش از دنیا رفته با شک به مادر نگاه کردم و گفتم:اسم اون دختر چیه؟
مادر با تعجب گفت:چرا اینو میپرسی؟
-فقط جواب بده مادر..اسم اون چیه؟
-آنجلا..اسمش انجلاست ..اما چرا تو
وسط حرفش پریدم یه شوک بزرگ بهم دست داده بود
-مادر..بعدا حرف میزنیم باید فورا یه جایی برمقبل از اینکه عکس العملشو ببینم از خونه زدم بیرون و به سمت خونه ی پدر رفتم به محض اینکه به خونه رسیدم پرونده هارو چک کردم:حنا ..اون حنا بود خودشه بیماری اسکیزو فرنی
بیرون اتاق پدر با تعجب بهم نگاه میکرد و منتظر بود حرف بزنم
با خستگی و احساس گیجی روی مبل وسط سالن نشستم توی چشمای پدر زل زدم و گفتم:حنا رو میشناسی؟
YOU ARE READING
The_final_show
Fanfictionحواست به قوانین بازیت باشه به خودت میای و میبینی حاکم اونه هی دختر ...این نمایش آخره ☆The final show☆ [Harry styles fanfiction] ♡By:blllue_heart♡ Cover by:@IWontBeTheOne