پدر بزرگ در حالی که از شنیدن حرفام کلافه شده بود عصاشو محکم توی دستش مشت کرد وگفت:من نمیتونم جلوتو بگیرم
لبخند کمرنگی روی لبام نقش بست و سعی کردم تمام حس سپاس گزاری که داشتمو توی چهره ام نمایان کنم
پدر بزرگ هم لبخندی زد و من به اتاقم رفتمدر اتاقمو قفل کردم دفترچه خاطرات هارو روی میز تحریر چوبی مشکی گوشه ی اتاقم گذاشتم و سعی کردم دوباره بررسی شون کنم
از هر کلمه ای که راجع به دز استایلز میخوندم نوت برداری میکردم از اینکه کجا زندگی میکنه از اینکه بزرگ شدهی کجاست از اینکه ازدواج کرده و ...خب نکاتی که دستگیرم شد زیاد نبود توی آخرین خاطره ی پدرم چند تا نکته فهمیدم که اون ازدواج کرده بوده و توی هولمز چپل زندگی میکرده..روستای هولمز چپل ..
بچه که بودم برای پیشاهنگی یه دوره ی یه ماهه گذاشته بودن توی هولمز چپل و من واقعا آرزو داشتم برم اونجا اما پدر بزرگ جلوی رفتنمو گرفت و گریه کردنا و اعتصاب غذا هم تاثیری روی عقیده اش که من نباید به هولمز چپل برم نذاشت و من واقعا دلیل این سختگیری پدربزرگ رو نمی فهمیدم و حالا فهمیده بودم که پدربزرگم از اون مکان بخاطر دز متنفر بود
ولی من وقتی عکس های اون روستای کوچیک و قشنگ رو می دیدم توی رویاهام غرق میشدم اینکه کتاب بر باد رفته رو بردارمو توی چمن های بی کرانش بخونم یا به اون نونوایی کوچیک هولمز برم و از نون هایی که دوستام تعریفشو میکردن بخورم ..اینا برام یه حسرت شده بود ...اما الان اوضاع فرق میکرد
درسته نصف حس خوبی که به هولمز چپل داشتم از بین رفته بود اما من باید این مسافرتو میرفتم
عکسایی که از هولمز چپل توی گوشیم بودو نگاه کردم سعی کردم نقشه ی روستارو بفهمم و همه ی مکان هارو بخاطر می سپردم لبخندی زدم این نقشه باید عملی میشدکوله ی لی آبی زیر تختمو برداشتم و چند تا لباس توش چپوندم و برام مهم نبود چی بر میدارم باور کنید که هر چی دم دستم بودو توی اون کوله ی نسبتا بزرگ ریختم دفترچه..اسپری فلفل ..خودکار چند دست لباس..مسواک و ...
بعد از اینکه مطمئن شدم بیشتر خرت و پرتامو توی اون کوله جا دادم نفسی از سر آسودگی کشیدم و کوله رو روی میز تحریرم گذاشتم ..گوشیمو برداشتم و با آویانا تماس گرفتم بعد از چند تا بوق گوشی رو برداشت
-سلام چطوری دختر؟
-خوبم ..میتونی خودتو برسونی اینجا؟
-چیزی شده؟
-آره ..بیا اینجا برات توضیح میدم
-باشه ...الان میام
-اوکی فعلاگوشی رو قطع کردم و سمت کمد لباسم رفتم یه شومیز فیروزه ای و جین سفید در آوردم و پوشیدم موهامو باز کردم و شونه اشون کردم موهای بلندی نداشتم تقریبا تا روی شونه هام میرسیدن پس زیاد باهاشون مشکلی نداشتم
اما خب مشکل اصلی این بود که موهای فری داشتم و مجبور بودم تند تند سشوار بکشم یا اتوشون کنم
YOU ARE READING
The_final_show
Fanfictionحواست به قوانین بازیت باشه به خودت میای و میبینی حاکم اونه هی دختر ...این نمایش آخره ☆The final show☆ [Harry styles fanfiction] ♡By:blllue_heart♡ Cover by:@IWontBeTheOne