"از زبون هری"
با احساس سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم روی تخت نشستم و سرمو با دو تا دستام فشار دادم طبق معمول بدون پیرهن خوابیده بودم به اتفاقات دیشب فکر میکردم همه چیز به سختی یادم میومد هیچوقت انقدر مشروب نخورده بودم و اصلا یادم نمیاد چرا انقدر خوردم از روی تخت بلند شدم و بعد از رفتن ب دست شویی و شستن دست و صورتم به آشپزخونه رفتمیه لیوان آب ریختم و سر کشیدم در یخچالو ک بستم و برگشتم با آنجلا مواجه شدم این مواجهه اینقدر ناگهانی بود که چند قدم به عقب برداشتم آنجلا هم انگار رنگش پریده بود حتی نمیدونستم چرا اینقدر مضطرب بودم
با تردید گفتم:آنجلا دیشب
آنجلا سریع و با دستپاچگی گفت:نهههه لطفا چیزی نگو
فهمیدم ک دیشب حتما اتفاقی افتاده با مشت به پیشونیم کوبیدم ولی نمیخواستم به روم بیارم ک چیزی نمیدونم پس ادامه دادم
-باشه من حرفی نمیزنم ولی من نمیتونم دیشبو فراموش کنم-بهتره فراموشش کنی
-چرا؟
-اتفاقی ک دیشب افتاد دیگه نمیفته و تو جوابتم گرفتی
هر چی آنجلا میگفت کنجکاو تر میشدم سعی میکردم به مغز لعنتیم فشار بیارم و اون اتفاقای لعنتی دیشبو به خاطر بیارم باز هم ادامه دادم-ولی من قانع نشدم با جوابت
-کجای اینکه نمیخوام دوست دخترت باشم برات قانع کننده نیست ؟
پس من به اون پیشنهاد دوستی داده بودم ...این هری مست هر چند وقت یه بار میاد گند بزنه به زندگیمو بره-آنجلا من
-هری من از مردایی ک زیادی مست میکنن و فرداش همه چیو فراموش میکنن و تظاهر میکنن همه چیو میدونن متنفرم
خندیدم آنجلای بامزه بیشتر از اون چیزی ک فکر میکردم باهوش بود
-خب نتیجه میگیرم ازم متنفری
آنجلا چیزی نگفت و پشتشو بهم کرد و خواست بره که دستشو گرفتم"از زبون آنجلا"
اینکه هری میخواست از زیر زبونم حرف بکشه کاملا مشخص بود میخواستم برم که دستمو گرفت و گفت:بهم بگو
-چیو؟
-تمام اتفاقای دیشبو
-دوست ندارم به یاد بیارم
-ولی من دوست دارم بدونم ..من دیگه چ حرفایی زدم و چ کاری کردم؟
-سعی ک مغزتو به کار بندازی
-من واقعا تو اینجور موارد افتضاحم لطفا اذیتم نکن-پس فقط یه چیزی میگم
-چی؟
-وقتی یه خرگوش قورباغه ای به یه گل زنبق ابراز احساسات میکنه و گل زنبق اونو پس میزنه بعدش اون میخواد به زنق بگه ک اونم بهش بی میل نیست و یه کاری انجام میده ک زنبق خیلی ناراحت میشه
-اونو میچینه تا مال خودش باشه؟
پوفی کشیدم و دست هریو پس زدم تا برمهری دوباره دستمو گرفت منو به سمت خودش کشید جوری که صورتامون مقابل هم قرار بگیره و گفت:
-سعی کن جلومو بگیری
صورتش داشت جلو میومد ک گفتم:دوباره نه
و خودمو کشیدم کنار و هریو کمی به عقب هل دادم
هری میخندید و میگفت:آمم همه چی یادم اومد
YOU ARE READING
The_final_show
Fanfictionحواست به قوانین بازیت باشه به خودت میای و میبینی حاکم اونه هی دختر ...این نمایش آخره ☆The final show☆ [Harry styles fanfiction] ♡By:blllue_heart♡ Cover by:@IWontBeTheOne