چند لحظه ای از خوندن دست کشیدم و اشک هامو پاک کردم ذهنم پر از سوال های مختلف شده بود ..من کی ام؟..حاصل یه رابطه ی نامشروع؟...دختری که حاصل یه رابطه ی بدون عشق و علاقست؟دختری که هیچکس نمیخواستش؟.
سرمو با دست هام فشار دادم ..الان وقتش نبود که غش و ضعف کنم ..زدم صفحه ی بعد
"دفترچه خاطرات عزیزم..سلام..امروز سی ام آوریله و من دارم ازدواج میکنم ..توی این چند روز چند بار مایک به دیدنم اومد با دسته های گل و جعبه های شیرینی و جالب تر اینکه گل های رز آبی گرفته بود و من بی شک میدونستم این رو پدرم بهش گفته اما اون اصرار بر این داشت که گل ها انتخاب خودش بوده
و اون باهام حرف زد ..حتی میترسیدم به اتاقم دعوتش کنم و اونم لبخندی زد و چیزی نگفت..بنابر این توی حیاط حرف زدیم
اون از خودش گفت ..از خانواده ی فقیرش..از اینکه اون شب دوست دخترش بهش خیانت کرده و با اینکه تا قبل از اون لب به مشروب نزده اما اون شب تا خرخره خورده و اینقدری از خود بی خود بوده که اون اتفاق افتاده
اون اظهار پشیمونی کرد و گفت تمام سعیشو میکنه تا یه زندگی خوب برای من و بچه امون بسازه ...توی حرفاش اونقدری صداقت بود که با وجود تمام نفرتی که ازش دارم بپذیرم و من امروز عروس اون میشم
و شاید من بی ذوق ترین عروس دنیا باشم من برای این عروسی نه ذوق زده ام و نه ناراحت ..اما سعی میکنم تظاهر به شادی کنم ..لاقل اینجوری بقیه رو اذیت نمیکنم"
خوندن هر صفحه برام عذاب آور بود ..صدای در اومد ..پدر بزرگ بود که با ضربات دستش درو به صدا در میاورد و مرتبا اسممو صدا میکرد
-آنجلا...آنجلا
اشکامو دوباره پاک کردم و صدامو صاف کردم و در جواب گفتم:بله پدر بزرگ ..الان میام اینجا کلی کتاب هست و من دارم واندر لندو میخونم
-باشه دخترم اما زیاد توی اون اتاق نمون خیلی وقته تمیز نشده و پر از گرد و خاکه ..تو هم که حساسیت داری
-چشم پدربزرگ زود میامصدای قدم هاشو شنیدم که دور میشد
صفحه ی بعدو ورق زدم"سلام به دفترچه خاطرات عزیزم..امروز هشتم دسامبره..دلیل اینکه خاطرات ماه های بارداریمو ننوشتم این بود که واقعا ماه های سختی بود و قول میدم بعد از تولد این بچه مفصل خاطره بنویسم از دقیقه و لحظه به لحظه ی مادر شدنم مینویسم
سونوگرافی میگفت جنسیت بچه مشخص نمیشه و ما هم لباسایی گرفتیم که هم اگه دختر باشه و هم اگه پسر بتونه ایتفاده کنه ..دوست داشتم اگه دختر بود اسمشو آنجلا بزارم و اگه پسر بود ادوارد
آهان من حتی از ازدواجمون برات نگفتم ...ازدواج ما هشت ماه پیش توی کلیسای جامع ووسترشایر برگزار شد و ما اونجا پیمان ازدواجمونو با حضور کشیش کلیسا و مادر و پدرم و همچنین عموی مایک بستیم اون بین دوستش هم بود که مردی تقریبا جوون بود و من احساس میکردم چند باری دیدمش فامیلیش استایلز بود و حتی فامیلش هم برام آشنا بود
اما اون حتی تبریک هم به ما نگفت و وقتی که کشیک گفت اعتراضی دارید یا نه اون فقط ناخون هاشو توی گوشت دستش فرو میکرد و من دلیل این کار هاشو نمی فهمیدم
آخر سر هم بعد از پیمان عروسی از جاش بلند شد و از کلیسا زد بیرون و این واقعا عجیب بود مایک هم صورتش رنگ پریده به نظر می رسید
این هم بگم که چند باری دم در خونمون دیدمش و چند باری هم تلفنی با مایک حرف میزدن و این کارهاشون واقعا برام عجیب بود ..بیخیال بهتره برم آماده شم آخه میخوام برا تزئین اتاق فرشته کوچولوم وسیله بخرم .."
صفحه بعدو ورق زدم
خالی بود صفحه ی بعدم همینطور بعدم همینطور و تا آخر اما صفحه ی آخرو دیدم انگار یه چیزی نوشته شده بود دست خط پدرم بود"دفترچه خاطرات متاسفم که میخوام اینو بهت بگم اما حنا دیگه نمیتونه چیزی بنویسه اون برای همیشه رفته ..برای همیشه"
جلوی دهنمو گرفتم و سعی کردم صدای هق هق ام بلند نشه نگاهم به دفترچه ی پدرم افتاد ...من خیلی چیزا رو فهمیدم ..تجاوز..بچه نامشروع..ازدواج بخاطر حفظ آبرو ...و مرگ ...
دفترچه خاطرات پدرمو برداشتم درشو باز کردم از همه چی نوشته بود از دوست دختر قبلیش از خیانت از اون شب از ازدواجش با مادرم و رسیدیم به قسمتی که توی خاطرات مادرم هم بود ..اون شخص ..دزمیند استایلز ...شخصی که تاریک ترین قسمت زندگی ما بود و من اینو با خوندن خاطرات پدرم فهمیدم
"معتاب بگو برگات ریخت یا نه😂؟"
YOU ARE READING
The_final_show
Fanfictionحواست به قوانین بازیت باشه به خودت میای و میبینی حاکم اونه هی دختر ...این نمایش آخره ☆The final show☆ [Harry styles fanfiction] ♡By:blllue_heart♡ Cover by:@IWontBeTheOne