خیلی وقت بود برای قسمتا عکس نذاشته بودم پس اینم برای تنوع و عوض شدن حال و هوا و شاید کمی آرامش💕
از اتوبوس پیاده شدم و هوای لندن رو نفس کشیدم انقدر حالم جا اومده بود که تونستم بعد مدت ها از سر آسودگی لبخند بزنم
تد توی ایستگاه اتوبوس منتظرم بود ..بهم گفته بود میاد ...به سمت ماشینش رفتم و سوار شدم
با لبخند بهم نگاه کرد و گفت:هی آنجلا چطوری؟...سفرت به ووستر چطور بود؟
-بد نبود ..تو چطور اینجا خوش گذشت
-یکم درگیر بودم
با کمی مکث گفتم:جولیا؟
-درسته و شاید کمی بیشتر
-اوه پس خسته نباشی
لبخندی زد و همچنان نگاهم کردبا بهت گفتم:اگه نمیخوای حرکت کنی میتونم با تاکسی برم
از اون حالت گیجش در اومد و ماشینو به حرکت در آورد
-متاسفم این روزا فقط یکم مشغله ی ذهنی دارم اینه که همیشه تو فکر میرمتا رسیدن به خونه چیزی نگفتیم بالاخره به در خونه رسیدیم
از تد خداحافظی کردم و زنگ خونه رو زدم ماری درو باز کرد و نفسی از سر آسودگی کشید و گفت:خانوم..خوب شد اومدین آقا همین الان پشت خط بودن ..بهشون گفتم حمومید و بعدا بهشون زنگ میزنید
وارد خونه شدم و به سمت تلفن رفتم اما قبلش با لبخند به ماری نگاه کردم و گفتم:کارتو خوب انجام دادی ..ببخشید که نگرانت کردم..این سفر ضروری بودنگاهی ب موبایلم انداختم حواسم نبود و انگار دو بار زنگ خورده بود بخاطر همین هری به تلفن خونه زنگ زده بود تلفنو برداشتم و بهش زنگ زدم بعد از دو تا بوق برداشت
-هی حالت خوبه؟
با شنیدن صداش انگار خون توی بدنم جاری شد انگار میتونستم به راحتی نفس بکشم
-من خوبم
-حموم بودی؟
-آره
بدون اینکه اختیاری روی حرف زدنم داشته باشم گفتم:فقط چند روزه رفتی ولی دلم برات تنگ شده
چند لحظه هیچ صدایی ازش بلند شد بالاخره سکوتو شکست:منم دلم برات تنگ شده ..دلم میخواد اون دختر کوچولوی عصبانی و احساسی رو که قدش کلی ازم کوتاه تره رو بغل کنم ...الان فقط آرامش میخوام آرامشی که فقط تو بهم میدینمیدونستم چی بگم سرخ شده بودم چشامو بستم و نفس عمیقی کشیدم :کِی بر میگردی؟
-گفتم که یه ماه دیگه
-باشه مراقب خودت باش
-تو هم همینطور دیگه باید قطع کنم بعدا بهت زنگ میزنم
-باشه بای
-بایتلفنو سر جاش گذاشتم ...میدونست چیکار دارم میکنم ..افکارمو..اهدافمو از پیشش اومدن میدونست ولی بازم میگفت دلش برای من و آغوشم تنگ شده ..اون یه فرشته بود یا یه آدم ..شایدم من زیادی شیطانم یه شیطان که اسم فرشته رو به خودش گرفته ..توی تمام طول زندگیم خوب بودم و به کسی آزار نرسوندم ..همیشه آرزو میکردم اینقدری که با همه خوب بودم یکی هم فقط با من خوب باشه هر چقدرم اذیتش کنم بازم دوستم داشته باشه و بگه دوستم داره و دلش آغوشمو میخواد باورم نمیشه اون آدم باید هری باشه
وارد اتاقش شدم دلم برای بوی عطرش تنگ شده بود لباسی که اون شب مست بودنم بهم داد تا بپوشم روی تختش افتاده بود حتی نمیتونستم حدس بزنم چرا اونجاست یادمه گذاشته بودمش توی لباسای دیگه تا بشورمش اما اینجاست روی تخت هری
بهت زده سمت تختش رفتم و لباسو برداشتم تنم کردم و روی تخت دراز کشیدم ..بوی هری میومد ..بوی خوب و شیرینی که هر بار بهم حس امنیت میداد پتوشو روی خودم کشیدم و بالشتشو بغل کردم حالا میتونستم راحت بخوابم ...شاید کمی آرامش بود که از اون پیرهن بلند گوچی طرح چارخونه اش و تختش بهم منتقل میشد
...
(هری)روی تخت نشسته بودم و مدام به ساعتم نگاه میکردم چرا عقربه های این لعنتی نمیچرخه تا زمان بگذره و برم سر اون قرار لعنتی با مادر
صبرم داشت به سر می رسید هنوز نیم ساعت ب زمان قرار مونده بود اما از خونه زدم بیرون و ب سمت خونه ی مادر حرکت کردم
زنگ زدم بهش که بعد از چند تا بوق برداشت
-رسیدی ووستر؟
-آره همین الان رسیدم
-من دم در خونتم لطفا زود خودتو برسون چون کلید ندارم
-باشه پسرم همین الان میامبعد از چند دقیقه اومد و بغلم کرد:هی هری خیلی وقته ندیدمت برنامه ی کاریت سنگین شده خوب شد قبل تورت دیدمت چی شده اومدی ووستر؟
-منم مثل شما یکم کار داشتم
-اوه بریم داخل و مفصل حرف بزنیم
-حتماوارد خونه شدیم و روی مبل های وسط سالن اصلی نشستیم
-خب چه مسئله ای بود که میخواستی منو بخاطرش ببینی؟
-راستش یه خواب دیدم و یه عکس..هر دو تاش عجیب بودن
-خواب؟عکس؟منظورت چیه؟گوشیمو بیرون آوردم و عکس خودش و اون زنو نشونش دادم
مادر با تعجب به عکس خیره شد و گفت:اینو از کجا آوردی؟
-این زنو میشناسی؟
-آره قضیه اش طولانیه
-خب طولانیه..اشکال نداره..میشنوم
-چی میخوای بدونی
-هر چیزی که شما میدونید منم میخوام بدونم
-به جای اینکارا نمیخوای به فکر این باشی توی یه رابطه ی جدی قدم بزاری اون دختر که میخواستم بهت معرفی کنم
وسط حرفش پریدم و گفتم:من نمیخوام کسیو بهم معرفی کنی مادر...الان وقت برای هیچکس ندارم حتی خودم پس لطفا فکر این نباش یه دختر خوب و مهربون برام پیدا کنی چون بهش احتیاج ندارم
-اما هری تو اونو هنوز ندیدی اگه ببینیش نظرت عوض میشه
-محض رضای خدا مادر میشه روی مسئله ای که بهت گفتم تمرکز کنی؟این زن کیه؟جواب دادن ب این سوال اینقدر سخته؟مادر سری تکون داد و گفت:نمیخواستم هیچوقت دیدت به پدرت عوض بشه اون پدرت بود و هست اما مطمئنی میخوای بدونی؟
-مطمئنم همه چیو بهم بگو ..هر چی که ازم مخفی کردیقسمتای بعد کلی هیجان در پیشه...امیدوارم حسابی حمایت کنید😍
YOU ARE READING
The_final_show
Fanfictionحواست به قوانین بازیت باشه به خودت میای و میبینی حاکم اونه هی دختر ...این نمایش آخره ☆The final show☆ [Harry styles fanfiction] ♡By:blllue_heart♡ Cover by:@IWontBeTheOne