31-یک خبر بد

233 37 34
                                    

منتظر به دکتر خیره شدم
-خب دکتر نمیخوای توضیح بدی؟
دستشو زیر چونه اش گذاشت و خودکارشو توی اون دستش چرخوند و گفت:ازم بپرس..منم بهت جواب میدم
-من نمیدونم چی بپرسم ..فقط دیشب شنیدم که پدرم اینجا میخواد شمارو ملاقات کنه همین و الان شما باید به من بگین مشکلش چی بوده
-تو از من میخوای که بهت اعتماد کنم؟
-من پسرشم ..میخوام کمکش کنم ..این روزا حرفای خوبی راجع بهش نمیشنوم

-باشه پس بزار از اول برات توضیح بدم
پدرت یه بیماری روانی خاص داره
-بیماری روانی؟
-آره اما نیاز نیست نگران باشی ...اون دارو مصرف میکنه و حالشم خوبه
-این بیماریش چطوریه؟میخوام راجع بهش بیشتر بدونم
-وقتی تصمیم به کارای خبیثانه و ناخوشایند میگیره فکر میکنه اونارو انجام داده یه جور هذیانه
-مثل اسکیزو فرنی؟
-نه ..این با اسکیزوفرنی فرق داره چون مربوط به توهم افراد میشه

-من گیج شدم میشه واضح تر بگی؟
-ببین یه مثال میزنم ..تو یه کار بد میکنی و پدرت دلش میخواد تو رو بزنه تصور میکنه که تو رو زده اما این تصور توی ذهنش بصورت عمل در میاد و واقعا حس میکنه اون کارو انجام داده با اینکه این فقط فکر و خیال اون بوده ..اون ممکنه بعدا حتی از کاری که انجامش نداده پشیمون بشه و حتی از تو دلجویی کنه

به فکر فرو رفتم ..یه چیزی یادم اومد ..موقعی که هفت سالم بود بخاطر یه اشتباه جما رو از پله ها پرت کردم پایین ..اونموقع پدرم خیلی عصبانی شد اما چیزی بهم نگفت در کمال تعجب یه ساعت بعدش اومد و ازم معذرت خواهی کرد که باهام بد رفتاری کرده در صورتی که هیچی بهم نگفته بود

همین طور که تو خیالاتم غوطه ور بودم دکتر دو تا پرونده رو گذاشت
-اون پرونده آبی راجع به مریضی پدرته و اون قرمزه راجع به یه بیمار اسکیزو فرنی که شونزده سال پیش مرده میتونی مطالعه اشون کنی تا با بیماری پدرت و تفاوتش با اسکیزو فرنی آشنا بشی ..اینطوری میتونی به پدرت هم کمک کنی

سری تکون دادم و از جام بلند شدم و با دکتر دست دادم
-ممنون دکتر امیدوارم بتونم این لطفتو جبران کنم
-من به فکر بهبود بیمارمم ...کمکی بود که از دستم بر میومد
سمت در رفتم که خارج بشم که ناگهان چیزی یادم اومد مسیری که رفته بودمو برگشتم و ادامه دادم:دکتررر ...امکان داره پدر من تصور کرده باشه کسیو به قتل رسونده باشه؟
دکتر با بهت بهم خیره شد و گفت:تو چیزی شنیدی؟
-میشه گفت شنیدم

-پس حق با من بود ..پدرت هر وقت اینجا میاد راجع به یه گناه بزرگ حرف میزنه و اینکه خودشو هیچوقت نمیتونه ببخشه
-پس امکانش هست که فقط یه هذیان باشه؟
-امکانش هست اما از بیمارای روانی هر کاری بر میاد ..ممکنه حتی یه قتل بوده باشه
سرمو بین دستام گرفت و سعی کردم کمی آروم شم بالاخره از دکتر خداحافظی کردم و از مطب خارج شدم به سمت ماشینم که اون طرف خیابون پارک شده بود رفتم

سوارش شدم و پرونده هارو روی صندلی شاگرد انداختم و سرمو روی فرمون گذاشتم بعد از چند دقیقه به خودم اومدم پرونده پدرمو برداشتم
"تشخیص بیماری-افسردگی سایکوتیک همراه با سایکوز"
نام بیمار دز استایلز ..تحت درمان
فرد بیمار دچار احساس گناه و پشیمانی از کاری می باشد که هرگز انجام نداده در واقع حالتی از هذیان .

اون یکی پرونده رو برداشتم
"تشخیص بیماری-اسکیزوفرنی"
نلم بیمار حنا ...پرونده مختومه
فرد بیمار دچار توهم شنوایی بوده به طوری که صدایی خیالی به او دستور قتل خود را می دهد .

خب نتیجه میگیریم اسکیزو فرنی یه جورایی خطرناک تره ..پس این خانومی که اسکیزو فرنی داشته مرده یعنی باعث مرگش خودش بوده؟

گیج شده بودم ..نمیدونستم چه اتفاقاتی داره میفته فقط میترسیدم که چجوری با بیماری پدرم کنار بیام اینکه اون بخواد مادر آنجلا رو به قتل برسونه هنوزم باورش نداشتم ماشینو روشن کردم و راه خونه رو در پیش گرفتم

...
ماری توی آشپزخونه در حال جمع و جور کردن وسایل و پخت غذا بود و من اینجا درست روی تختم نشسته بودم و سعی میکردم کتابایی که از مادرم به یادگار مونده بود رو تموم کنم هنوزم وقتی در کتابارو باز میکردم و نوشته های اولشونو میخوندم گیج میشدم
مثلا اینجا توی این کتاب نوشته بود"چرا دست از سرم بر نمیداره ..حتی وقتی که دارم کتابی به این قشنگی میخونم"

تمام نوشته های اون توی ذهنم مثل یه علامت سوال بزرگ مونده بود ..هیچی نمیدونستم و هیچی نمیخواستم جز فهم حقیقیت
با زنگ خوردن گوشیم به خودم اومدم آویانا بود ..گوشی رو برداشتم
-سلام آوی
-سلام
-هی..چیزی شده ..صدات گرفته؟
-میتونی فقط برای چند روز برگردی ووستر شایر؟
-چی شده؟
-ادوارد ..ادوارد
در حالی که گریه میکرد ادامه داد:اون سرطان گرفته
با تعجب و ناراحتی و بغض گفتم:نه ..این امکان نداره
حتی باور نمیکردم برادر آوی که اینقدر برام عزیزه الان سرطان گرفته باشه
-بهم بگو ..چه نوع سرطانی ؟
-خون
-اوه خدای من ...اوه نه
-اون ..اون گفته میخواد ببینتت قبل از اینکه (نتونست ادامه بده و زد زیر گریه)
-هی هی آروم باش اون براش مشکلی پیش نمیاد خب؟من خودمو میرسونم اونجا
-مطمئنی که میتونی بیای
-آره اون استایلز اینجا نیس نیویورکه ..من حتما میام صبح حرکت میکنم
-باشه ..پس مواظب خودت باش
-تو هم همینطور ..نگران نباش اد حالش خوب میشه
-امیدوارم بای
-بای

گوشیو قطع کردم ..هنوز توی بهت حرفای آویانا بودم ..فکر میکردم همه چیز یه شوخیه مسخره اس ..اما کاش اینطور بود

خب نظرتون راجع به روال داستان چیه؟
قراره اتفاقای زیادی بیفته ..آماده این؟
خوشحال میشم دوستاتونو تگ کنین تا رمانو دنبال کنن💙💪

The_final_showWhere stories live. Discover now