با تعجب بهم نگاه میکرد که گفتم :الان بهم میرسن خواهش میکنم بزار بیام تو خونت اونا دنبالمن
-چی شده کیا ؟
-وقت برا توضیح نیست خواهش میکنم کمکم کن
هری کلیدو توی در چرخوند و رفت داخل منم پشت سرش رفتم تو و درو بستم هری گفت:تو اینجا باش من الان میام
سری تکون دادم میدونستم میخواد چک کنه ببینه واقعا کسی دنبالم هست یا نه پس سریع به تد پیام دادم که افرادشو بفرسته در خونه و توی خیابون جمعشون کنهبعد از چند دقیقه هری برگشت انگار فهمیده بود واقعا چند نفری دنبالمن چهره مغموم و شکست خورده ای به خودم گرفتم و زانو هامو جمع کردم و سرمو روی زانوهام گذاشتم پاهای کشیده هری زاویه دیدمو محدود کرد ..به سمتم اومده بود مث من روی زمین نشست و بدون اینکه بهم دست بزنه فقط گفت:هی حالت خوبه؟
فقط سری تکون دادم
ادامه داد:میتونی بهم بگی اونا کی بودن؟
چشمامو به چشماش دوختم و گفتم:ببخشید که مزاحمت شدم من نمیخواستم اینطور شه..اونا افراد پدر بزرگم بودن میخواستن کاری کنن که من با یه مرد چندش عوضی ازدواج کنم اونم بخاطر پولش...من فقط شونزده سالمه ..من نمیخوام این اتفاق بیفتههری آروم روی شونه ام زد و گفت:آروم باش اتفاقی نمیفته ..میتونی چند وقتی رو اینجا بمونی بعدش میتونیم راجع به اینکه چطوری پدر بزرگتو راضی کنیم حرف بزنیم با بهت گفتم :نه ..اون اگه دستش به من برسه حرفشو عملی میکنه اون بهم رحم نمیکنه
هری گفت:آروم باش ...فعلا به این مسائل فکر نکن میتونی توی اتاق ته راهرو استراحت کنی یه اتاقه با در سفید منم میرم یه دوش بگیرم بعد از اون مفصل حرف میزنیم خب؟
سری تکون دادم هری به سمت اتاقش که ابتدای راهرو بود رفت و منم به همون اتاق ته راهرویی رفتمدکور اون اتاق کاملا ارغوانی و یاسی بود
و یه تخت شیک سلطنتی با یه میز کوچیک کنار تخت و یه کمد ست تخت اونجارو کامل کرده بود اونطرف تخت یه دستگاه پخش کننده موزیک بود و یه پنجره گرد بامزه دقیقا کنار تخت بالای دیوار وجود داشت که باعث شد خداروشکر کنم که میتونم ستاره هارو از اونجا ببینم ریسه های نورانی هم بالای سرم ینی بالای تخت قرار داشت که مسلما روشناییشون توی شب زیبایی اینجارو دو چندان میکردکوله امو بعد از در آوردن یه دست لباس ازش توی کمد گذاشتم یه بلوز آستین بلند که یه پاندا روش کشیده شده بود و یه ساپورت راحتی طرح جین موهای کوتاهمم باز کردم و شونه زدم و به حالت گوجه ای بالای سرم بستم
همه ی این اتفاق ها اصلا باورم نمیشد اینکه من اینقدر راحت تصمیم گرفتم و اینقدر راحت اینجام صدای پیامک گوشیم منو از افکارم بیرون آورد به شماره فرستنده نگاهی انداختم تد بود:سلام آنجلا..حالت چطوره؟مشکلی که پیش نیومده؟راستش یه جورایی عذاب وجدان دارم ک گذاشتم وارد خونه ی اون پسره ی عیاش بشی ..این موضوع منو می ترسونه
خنده ام گرفت تد فکر میکرد هری ممکنه بلایی سر من بیاره سریع براش پیام فرستادم که من خوبم و نگران من نباشه چون از پس خودم بر میام و ممنون از اینکه بهم کمک کرده ..جواب تد رو که فرستادم آویانا پیام داد اونم نگرانم بود و من براش توضیح دادم که با کمک تد وارد خونه هری شدم و مشکلی منو تهدید نمیکنه
YOU ARE READING
The_final_show
Fanfictionحواست به قوانین بازیت باشه به خودت میای و میبینی حاکم اونه هی دختر ...این نمایش آخره ☆The final show☆ [Harry styles fanfiction] ♡By:blllue_heart♡ Cover by:@IWontBeTheOne