نگاهی به عکس توی دستم انداختم
خدای من ...چرا انقدر برام آشناست
چرا حس میکنم این زنو به یاد میارمسریع گوشیمو از توی جیبم در آوردم و از روی عکس با گوشیم عکس گرفتم و باز عکسو سر جاش گذاشتم
چند لحظه ی دیگه همونجا به اطراف نگاه می کردم و همه چیو از نظر می گذروندم که با صدای پدرم به خودم اومدم
-هی هری...من آماده ام
بهش نگاهی کردم و سری تکون دادم و زیر لب گفتم :پس بریم
هر دو سوار ماشین شدیم و به سمت سالن پینگ پنگ حرکت کردیم حق با پدر بود سالن مملو بود از مردای میان سالی که برای وقت گذروندن به اونجا میومدن انگار یه چیزی مثل اتحادیه برای خودشون داشتنبر خلاف تصورم چند نفریشون منو شناختن و حسابی از آهنگ هام تعریف کردن اکثرشون میگفتن که به واسطه ی دختر و پسرای جوونشون با من آشنایی دارن
بعد از کلی وقت گذروندن با دوستای پدر بالاخره وقتش رسید که به خونه برگردیم موقع برگشت یکی از دوستای پدر ک اسمش جو بود اونو کشید کنار و چند لحظه ای با هم حرف زدن و حس می کردم که بین حرف زدن هاشون بهم نگاه می کردن
بعد از خداحافظی از جو و بقیه با پدر به سمت خونه راهی شدیم قرار بود یه هفته بمونم اما انگار پدر بهم مشکوک شده پس باید هر چه زودتر یه سرنخ قوی پیدا کنم و برم
(آنجلا)
با صدای مادر بزرگ از توی تختم بلند شدم انگار با پدر بزرگ دعوا می کردن
گوشامو تیز کردم و سعی کردم مکالماتشونو بشنوم
-تو فکر میکنی که فرستادنش به اونجا به صلاحشه؟
-همینطوره این یه عهده این سرنوشتشه
-ولی تو داری از اون مخفی میکنی اگه بعدا بفهمه ممکنه بزنه زیر همه چی ..حتی ممکنه مارو نبخشه
-فراموش کردی ک اون الان اینجاست آروم تر حرف بزن اگه بیدار بشه
-بهتر..می خوام ک همین الان بدونه قضیه چیه من دیگه طاقت دوری از نوه ام رو ندارم
-زن آروم باش اون نوه ی منم هست اما من نمیتونم الان چیزی بهش بگم به وقتش همه چی زو خودش می فهمهبهت و ترس سراسر وجودمو فرا گرفته بود یعنی چیزی بود که من ازش خبر نداشتم ..مغزم داشت منفجر میشد این روزا همه چی برام عجیب بود تا کِی این سردرگمی وجود داشت ..کِی این قضایا تموم می شد
بعد از چند دقیقه از جام بلند شدم و دوش گرفتم آماده شدم و لباسامو جمع کردم اول باید می رفتم دیدن اد بعد هم بر می گشتم لندن
از اتاقم اومدم بیرون مادربزرگ در حال چیدن میز صبحانه بود
-صبح بخیر
-صبح بخیر دخترم ..جایی قراره بری؟
-آره باید زود برگردم لندن اول میرم بیمارستان بعد هم با اتوبوس بر میگردم
مادر بزرگ نگاهش رنگ غم گرفت خواست چیزی بگه اما جلوی خودشو گرفت و به جاش گفت :خب پس صبحانتو کامل بخور
سری تکون دادم و مشغول خوردن صبحانه شدممتوجه نبود پدر بزرگ شدم با تعجب از مادربزرگ پرسیدم:پس پدر بزرگ کجاست؟
-رفت یه سر به پدرت بزنه
-دوره ی درمانش چطور پیش میره؟
-خوبه ..عالیه تو مرحله ی آخر ترک الکله دکترا و متخصص های مغز و اعصاب و روانپزشکا هم دارن روی رفتار و روانش کار میکنن احتمالا تا چند ماه دیگه حالش بهتر میشه و میتونه برگردهسری تکون دادم بعد از خوردن صبحانه از مادر بزرگ خداحافظی کردم و راهی بیمارستان شدم
خب خب سلام خوشحالم ک بازم برگشتم تا پر قدرت رمانو ادامه بدم
راستش این چند وقته مسافرت بودم و بعدش هم درگیر کارای دیگه و اصلا وقت نمیکردم بیام چند وقتی هم هیچ فیلتر شکنی روی گوشیم جواب نمی داد اما الان اینجام تا رمانو ادامه بدم امیدوارم به دوستاتون معرفی کنید و باز هم مارو همراهی کنید💓💪
YOU ARE READING
The_final_show
Fanfictionحواست به قوانین بازیت باشه به خودت میای و میبینی حاکم اونه هی دختر ...این نمایش آخره ☆The final show☆ [Harry styles fanfiction] ♡By:blllue_heart♡ Cover by:@IWontBeTheOne