"امروز دز به دیدنم اومد با سر و وضع آشفته و به قتل حنا اعتراف کرد..من خیلی ترسو ام..و احمق که نکشتمش
من باعث تمام این اتفاق هام..درسته اون شب مست بودم و همه ی این اتفاقا ناخواسته بود ..اما باید به حرف دز گوش میکردم ..لاقل الان حنا زنده بود ..
من میدونستم دز چقدر عاشق حنا بود از شونزده سالگی تا الان ..ن
حتی الان که اون رفته اون هنوز دوستش داره ..امروز که اومد پیشم مست بود از همه چیز گفت از اینکه موقع رانندگی مست بوده از اینکه نمیخواسته حنارو بکشه و فقط میخواسته بچه ی توی شکمش سقط شه ..از اینکه اون لحظه حالت طبیعی نداشته از اینکه چقدر پشیمونه
و من فقط گوش کردم و برای این نکشتمش که اونم یه بار این فرصتو داشت وقتی که من به حنا به عشق بچگی هاش تجاوز کردم اون میتونست به راحتی منو بکشه ولی اون اینکارو نکرد ..منم از خونش گذشتم و بهش گفتم بره لاقل عذاب وجدان کار خودشو میکنه"
واقعا دیگه نمیدونستم چیکار کنم ..اینکه داد بزنم ..اینکه خودکشی کنم ..اینکه با صدای بلند گریه کنم...
همیشه عذاب وجدان داشتم که من باعث مرگ مادرمم و بخاطر من اون از دنیا رفته اما حالا میبینم اون ..اون کشته شده به دست شخصی به اسم دز استایلز ...
نفرت سراسر وجودمو احاطه کرده بود به سرم زده بود همین الان از این کتابخونه بزنم بیرون و به همه ی کسایی که این حقایقو ازم مخفی کردن بد و بیراه بگم اما خودمو کنترل کردم ..
چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم ..آروم باش آنجلا ..همه چی روبراه میشه ..
صفحه ی بعدو خوندم تا چیز بیشتری دستگیرم شه
"پدر حنا جریانو فهمیده این که دز حنا رو کشته و اون آروم قرار نداشت و همش میگف که اگه اون یه دختر نبود انتقام مادرشو میگرفت توی بی عرضه که ازت کاری ساخته نیست و من بارها ازش خواستم که خودش انتقام بگیرهاما اون بخاطر آنجلا کوتاه اومد میگفت اگه من دستمو به خون اون آلوده کنم مسلما میرم زندان و این بچه بی سرپرست میشه تو که عرضه ی نگهداری ازشو نداری ..
راست میگفت بعد مرگ حنا از خودم بدم میومدم شدم یه دائم الخمر که کارش مست کردن و درو رو خودش قفل کردنه ..
دیشب حنا به خوابم اومد ..اما اصلا ناراحت نبود..خوشحال بودم و این خوشحالی بیش از حدو درک نمیکردم "
و من حالا از خودم بیشتر متنفرم بخاطر اینکه بخاطر وجود من کسی از اون قاتل روانی انتقام نگرفته و اگه یه پسر بودم پدربزرگ این حقو بهم میداده ..اما من یه دخترم یه دختر که به نظر اونا ضعیف میاد اما اونا سخت در اشتباهن ...
دفترچه هارو توی کیفم گذاشتم و در کتابخونه رو باز کردم
مادر بزرگ با لبخندی رو بهم گفت:شنیدم واندر لندو خوندی ؟
لبخند تلخی زدم و گفتم :نه مادر بزرگ دفترچه ی مرگو خوندمپدربزرگ گفت:چرا کتاب های ترسناک میخونی؟
رو بهش کردمو گفتم:چون به اندازه ی سرنوشتم ترسناکنپدر بزرگ و مادربزرگ از حرفام تعجب کرده بودن و با تعجب بهم خیره شدن
با بغض گفتم:رازی که از بچگی ازم مخفی کردین..همش برملا شد ..من همه چیو میدونم ..از اول ماجرا تا آخرش ..و اینکه میدونم مادر من به قتل رسیده ...توسط شخصی به نام دز استایلز و شما اینو میدونستید-آنجلا...
-چیزی نگو پدر بزرگ..بیشتر از همه از تو گله دارم ..بخاطر من انتقام مادرمو نگرفتی و حتی فرصت اینو ندادی که انتقامشو خودم بگیرمپدر بزرگ با فریاد گفت:خب بگیر..برو اونو بکش ...برو ببینم میتونی ...میخوای تا آخر عمرت به این فکر کنی که یه نفرو کشتی ..زندگیتو به باد بدی
داد زدم :نه ... من ضعیف نیستم برای اینکه نمیتونم سلاح دستم بگیرم... اگه یه گلوله تو مغزش خالی کنم یا یه چاقو تو قلبش اون فقط یه بار می میره و بعدش خلاص ...اما من قلبشو خرد میکنم اینطوری اون هر روز می میره پدر بزرگ هر روز ..این سلاح منه
پدر بزرگ:منظورت چیه؟
-اون عزیزترین شخص زندگیمو ازم گرفت..منم عزیز ترین کسشو جلوی چشماش نابود میکنمپدر بزرگ:چی تو فکرت میگذره؟
-بهم بگو ..اون فرزندی داره؟
-اینارو باید از پدرت بپرسیبا عصبانیت داد زدم:اون لعنتیه دائم الخمر که روز تا شب توی اون سوراخ موش لعنتیش قایم میشه ..تو بهم بگو
پدر بزرگ سرشو با دستاش ماساژ داد:داره ..یه پسر و یه دختر و چند وقتیه از همسرش جدا شده
-اون یه پسر داره ..یعنی یه داراییه بزرگ
-چی تو سرته دختر؟
-پدربزرگ باید بهم اجازه بدی من چند وقتی نباشم ..من میخوام برم تا انتقام خون مادرمو بگیرم
-من همچین اجازه ایو بهت نمیدماز شدت عصبانیت قرمز شده بودم و اشکام کل صورتمو پر کرده بود
-اما من اینجوری آروم نمیشم..میخواین منو دق بدید..من باید برم ..تو خودت گفتی که اگه پسر بودم انتقام مادرمو میگرفتم ..من یه دخترم اما منم شیوه ی خودمو دارم مطمئن باش کسیو نمیکشم و دستمو به خون آلوده نمیکنم آره چون ضعیفم اینکارو نمیکنم اما دلم که شکسته دل شکستنو هم یاد گرفتممادر بزرگ که تمام اون مدتو به ما نگاه کرد و اشک میریخت گفت:تو مطمئنی که میخوای انجامش بدی ؟
سرمو با قاطعیت تکون دادم"به نظرتون انتقام از پسر دز استایلز کار درستیه؟"
YOU ARE READING
The_final_show
Fanfictionحواست به قوانین بازیت باشه به خودت میای و میبینی حاکم اونه هی دختر ...این نمایش آخره ☆The final show☆ [Harry styles fanfiction] ♡By:blllue_heart♡ Cover by:@IWontBeTheOne