6-خداحافظ ووسترشایر

400 50 13
                                    

نگاهی به آویانا انداختم و گفتم:من امروز به هولمز چپل میرم ..میخوای با من بیای؟
آویانا سری تکون داد و گفت :به ادوار(برادر آوی) میگم که تا اونجا برسونتمون ...آخه میخواست به یکی از شهر های اطراف بره تا با دوست دخترش بگردن ..احتمالا هولمز چپل هم توی مسیرشون باشه

نگاه معنا داری به آوی انداختم و گفتم:راستش ..چیز ..اومم..آخه اِد ..من
آوی دستشو به پیشونیش زد و گفت:تو هنوز عذاب وجدان داری؟اِد دیگه تقریبا فراموش کرده و الان دوست دختر داره ..تو چرا خودتو ناراحت میکنی ؟

اینکه منو آوی راجع به چی حرف میزدیم قصه ی طولانی رو در بر میگیره ولی بزارین به طور خلاصه راجع بهش بهتون بگم برادر آوی که دو سال از آوی بزرگتره تقریبا سه ماه پیش به من درخواست دوستی داد و بهم ابراز علاقه کرد ..همیشه نگاه های غیر معمولش رو روی خودم حس میکردم اما واقعا نمیتونستم حدس بزنم اون عاشقم شده ..و من اونو رد کردم ..نه برای اینکه پسر بدی باشه یا توی حرفاش صداقت نباشه ..نه اصلا اینطور نیست..اون حتی یکی از مسئولیت پذیر ترین و مهربون ترین پسراییه که تو عمرم دیدم اما من زیر بار چنین روابطی نمیرفتم

برای خیلیا سوال پیش میومد که چرا هیچوقت چنین کاری نمیکنم و حتی بعضا پشت سرم حرفایی راجع به همجنسگرا بودنم میشنیدم که واقعا برای سازنده ی اون شایعات افسوس میخوردم و فکر نمیکردم مردم اینقدر بیکار باشن که راجع به دختر ساده و معمولی مثل من هم حرف در بیارن

بگذریم باز نگاهی به آویانا انداختم تا درباره ی پیشنهادش فکر کنم خب عاقلانه ترین راه این بود که قبول کنم چون چاره ی دیگه ای نداشتم پس ناچارا قبول کردم

-باشه قبوله
آویانا دستاشو به هم کوبید و گفت:پس بیا بریم خونه ی ما تا منم وسایلمو جمع کنم و بریم
-باشه
از روی تختم بلند شدم و در اتاقمو باز کردم سرمو برگردوندم و رو به آویانا که روی تخت نشسته بود گفتم:اما باید کارای نیمه تموممو تموم کنم
آویانا که منظورمو فهمیده بود سری تکون داد و ترجیح داد توی اتاقم منتظر بمونه

وارد آشپزخونه شدم مادر بزرگ و پدر بزرگ پشت میز نشسته بودن و توی افکارشون غوطه ور بودن
اهمی کردم که باعث شد سرشونو بالا بیارن و به من نگاه کنن

-پدر بزرگ..مادر بزرگ ...من باید برم به هولمز چپل ..بعد از اون هم به لندن میرم
باید ببینم چی پیش میاد ..امیدوارم منو بخاطر تموم کارایی که کردم ببخشین ..ولی این سفر نیازه میتونم با خودم فکر کنم و تصمیم بگیرم که باید چیکار کنم

پدر بزرگ از جاش بلند شد و به اتاقش رفت و من ناراحت به مادر بزرگ خیره شدم بودم انگار پدر بزرگ از حرفام ناراحت و عصبی بود که ترجیح داده بود چشمش به من نیفته

اما وقتی که دیدم با یه جعبه توی دستش برگشت واقعا حیرت زده شدم ..به سمتم اومد و جعبه رو باز کرد توی جعبه یه کارت اعتباری با مقدار زیادی پول بود ..پدر بزرگ رو به من گفت:این پولا رو من برات کنار گذاشته بودم و اون کارت اعتباری هم از بچگی برات گرفتم و هر ماه یه مبلغی توش ریختم تا تو بزرگ بشی و به سن قانونی برسی تا تولد هجده سالگیت که اینو بهت بدم الان فکر میکنم کارای مهمی داری و راه سختی پیش روته پس از این پول ها به درستی استفاده کن

The_final_showDonde viven las historias. Descúbrelo ahora