ادوارد بهمون خبر داد که به هولمز رسیده ما هم وسایلمونو جمع کردیم و بعد از تحویل کلید اتاق از مسافرخونه زدیم بیرون اد و دوست دخترش منتظر توی ماشین نشسته بودن با صدای باز کردن در ماشینش سرشونو به سمت ما برگردوندن و هر دو به ما لبخند زدن
هر دومون سوار ماشین شدیم و اد شروع ب حرکت کرد و در حین رانندگی باهامون حرف میزد
-خب دخترا از اقامت توی هولمز لذت بردین؟
آویانا که دید من علاقه ای به جواب دادن ندارم با لحنی سراسر ذوق و شوق جواب داد:عالی بود اد از اون چیزی که فکر میکردمم بهتر بود اینجا یه روستای معمولی نیست..اینجا یه دنیای متفاوته
اد لبخندی زد و گفت:اما انگار به آنجلا زیاد خوش نگذشتهسرمو که تا اونموقع پایین بود آوردم بالا و چشمامو به چشمای اد که توی آینه جلو به سمتم بود دوختم و با لبخندی گفتم:نه اینطور نیست...هولمز واقعا محشر بود..حس بل دیو و دلبر رو داشتم البته اینجا مردم خیلی مهربون تری داره توی کار هم سرک نمیکشن و کلی به هم محبت میکنن ...محوطه ی سبزش عالی بود یه رودخونه ی کوچیک اونجا بود که منو یاد دریاچه ی آب های نقره ایه آن شرلی انداخت ...و کتاب خونه اش ..گل فروشیش و نونواییش همگی عالی بودن کتاب های خوب مثل من پیش از تو گل های خوب مثل رز و زنبق آبی و نون های خوب ...به قول آویانا اینجا یه دنیای متفاوته و حتی کوچه ای که اسمشم نمیدونستم و اتفاقی بهش برخوردم که با چترهای سیاه تزئین شده بود و چتر ها فضای بالای سرتو کاملا پوشونده بودن و اولین بار بود که همچین جایی میدیدم
ادوارد لبخندی زد و گفت:اوه مثل اینکه اشتباه میکردم ...احتمالا بعد از این سفر کوچیک به هولمز باید یه سفرنامه بنویسی ..حیف شد که از روستا خارج شدیم وگرنه هوس کردم با این تعریفات چند روزیو اونجا بگذرونم
دوست دختر اد هم سری تکون داد و گفت:به نظر منم روستای قشنگی اومد اِد دفعه بعد حتما بریم
اد هم لبخندی زد و لپ دوست دخترشو کشید و گفت:حتما عزیزممن و آوی هم به حرکات اونا میخندیدیم در واقع هولمز تمام چیزایی بود که برای ادوارد گفتم همینقدر زیبا و ساده ..همینقدر سرشار از آرامش..ولی یه چیزی آزارم میداد و اونم تک تک ثانیه هایی بود ک با هرولد بودم ..شاید آرزوی خیلی از دخترا این باشه که حتی یک ثانیه هری رو از دور ببینن اما من نزدیکش بودم و این اصلا حس خوبی نبود ...اون میخواست خودشو پسر بامزه و باحال و مهربونی نشون بوده و شاید به نظر تمام طرفداراش اینطور بود اما به نظر من اون فقط پسر قاتله مادرم بود
بالاخره به ووستر شایر رسیدیم باید به خونه میرفتم با آوی خداحافظی کردم و اون بهم گفت مواظب خودم باشم و دست به کارای خطر ناک نزنم قبلش کلی اصرار کرد که بیخیال این موضوع بشم اما من دست بردار نبودم به خونه رفتم در زدم که مادر بزرگ درو باز کرد با دیدن من شوکه شد و اشک از چشماش جاری شد پدر بزرگ مدام صدا میزد کیه و مادر بزرگ هنوز تو شوک اومدن من بود
YOU ARE READING
The_final_show
Fanfictionحواست به قوانین بازیت باشه به خودت میای و میبینی حاکم اونه هی دختر ...این نمایش آخره ☆The final show☆ [Harry styles fanfiction] ♡By:blllue_heart♡ Cover by:@IWontBeTheOne