8-ملاقات غیر منتظره

334 50 11
                                    

با آویانا به سمت مسافرخونه راه افتادیم و توی راه به سمت مغازه هایی که دو طرف خیابون بود نگاه میکردیم یه مغازه گل فروشی توجهمو به خودش جلب کرد گل های رز آبی که داخل اون مغازه بودن چشممو گرفت اونا واقعا سر زنده و زیبا بودن با دست به آوی اون مغازه رو نشون دادم و گفتم که اونجا بریم آوی گفت که باید بره و یه بطری آب معدنی بخره چون حسابی تشنه شده

و من تنها وارد اون مغازه ی گل فروشی شدم به پیرزن تنهایی ک توی مغازه نشسته بود و چشماشو به بیرون دوخته بود نگاهی انداختم گلومو صاف کردم تا توجهشو جلب کنم با این کاری نگاهی بهم کرد و لبخندی زد منم نگاهی بهش کردم و لبخند زدم

-سلام ..میتونم یه باکس رز آبی بگیرم
پیرزن لبخندی زد و گفت:البته
و از سر جاش بلند شد و به سمت گل های رز رفت و آبی هاشو جدا کرد و توی یه جعبه مشکی مستطیل شکل گذاشت جعبه رو گرفتم و نگاهی به گل های داخل جعبه انداختم اون گل های رز آبی همیشه منو یاد مادرم مینداخت و من بی نهایت عاشقشون بود در حالی که توی کیفم دست میکردم تا پول هامو بردارم و به پیرزن بدم پسر قد بلندی وارد مغازه شد

سعی کردم بهش نگاه نکنم
ولی پیرزن با خطاب کردن اون به اسم هری باعث شد که ناخودآگاه توجهم به اون جلب بشه
-هی هری چطوری؟منتظر بودم که بیای
صورتمو برگردوندم و اول با دو تا چشم سبز و خندون و بعد با چال لپ های عمیقش مواجه شدم اون واقعا بانمک بود سریع رومو ازش برگردوندم
کنجکاو بودم ببینم اونجا چیکار داره اما یه حسی بهم میگفت باید برم ..اون محیط برام خفقان آور ترین محیط عمرم بود مثل آدمی بودم که داره تو دریا غرق میشه و کسی نمیبینتش تا نجاتش بده ..مثل اونی بودم که فوبیای محیط بسته داره و حالا توی یه آسانسور گیر افتاده ...حس اون لحظه که دیدمش ..حس اون لحظه که شناختمش دقیقا همینا بود

سریع پولمو از توی کیفم در آوردم که هری در جواب پیرزن گفت:سلام ببخشید که نتونستم این چند وقته بهت سر بزنم
پیرزن لبخندی زد و گفت:اشکال نداره هرولد میدونم سرت شلوغ بوده ..راستی زنبق هایی که هر سری میبری رو برات کنار گذاشته بودم خوب شد اومدی
هری لبخندی زد و پیرزن زنبق هارو براش آورد با دیدن زنبق های آبی مثل انسانی شدم که بعد از اون همه اتفاقات حالا داره نفس میکشه ...حس خوب دیدن اون زنبق ها منو از خود بی خود کرده بود اما پول گل هارو به پیرزن دادم و اونم تشکر کرد میخواستم برم بیرون اما دیدن اون زنبق ها حالمو دگرگون کرده بود دلم میخواست حتی شده یه شاخه از اون گل های زنبق آبی رو داشتم پس برگشتم و اول نگاهی به هری انداختم اونم نگاه گذرایی به من انداخت و طبق معمول اون لبخند احمقانه اشو به نمایش گذاشت

اما من بی توجه به اون رو به پیرزن گفتم:میشه به منم زنبق آبی بدین ؟
پیرزن با حالت گرفته ای گفت:اوه متاسفم دختر اینجا کسی زنبق آبی سفارش نمیده اونا خیلی خاصن و اینجاها کشت نمیشن من از جاهای دور اونارو سفارش میدم اونم فقط برای هری
با سر خوردگی گفتم:اوه ..اشکال نداره پس من دیگه برم ..مرسی بابت گل ها
اما قبل از اینکه از مغازه خارج شم هری صدام کرد:خانوم؟
هنوز باور نداشتم ک با من باشه پس اهمیتی ندادم اما اون بازمو گرفت و منو کمی به سمت خودش کشید

از این کارش تعجب کردم و با چشمایی که نمیدونم اون لحظه چه حسی توشون جمع شده بود بهش نگاه کردم نگاهش کاملا روی صورتم بود بعد از آنالیز دقیق صورتم گفت:آمم..راستش این گل ها برای من زیادن میتونم با شما نصفشون کنم
با خودم گفتم اوه ورژن دست و دلباز استایلز ..عالی شد ..
با لحنی که حس میکردم سر منشاش نفرت باشه بهش گفتم:نه ..ممنونم ..وقتی که به لندن برگشتم اونجا میخرم
و بردن اسم لندن اون لحظه جزئی از نقشه ام بود که اون دفعه ی بعد که منو ملاقات کرده باور کنه که من اونجا زندگی میکنم
هری گفت:اما هیچ جای لندن نمیتونی مثل این زنبق ها گیر بیاری باور کن

نمیدونستم چی بگم اگه قبول نمیکردم به شخصیت اون بر میخورد و اگه قبول میکردم مثل این بود که خودمو پیش دشمنم کوچیک کنم واقعا سردرگم بودم
هری ادامه داد:من فقط اونارو بهت میفروشم ..پس لازم نیست نگران باشی
بعد هم نصف گل هارو به اون پیرزن داد که دسته بندیشون کنه و نصف دیگه رو هم روی میز گذاشت برام مهم نبود چی فکر میکنه یا چی میشه من اون گل هارو دوست داشتم گور بابای دشمن ...من باید قبولشون میکردم ..در ضمن من
پول اونارو میدادم پس جای نگرانی نبود

به پیرزن گفتم که گل های منم دسته بندی کنه و اونم همین کارو کرد پولشو حساب کردم و سعی کردم زودتر از مغازه خارج شم که هری با لحنی کنایه آمیز گفت:خواهش میکنم کاری نکردم
با حرص گفتم:ممنون که گل هاتو باهام قسمت کردی
هری خندید و من از مغازه خارج شدم

آویانارو دیدم که وارد یه بستنی فروشی کوچیک شده و با یه بستنی توی دستش اومد بیرون سریع به سمتش رفتم و دستشو گرفتم و بهش گفتم باید زودتر بریم حتی فکر اینکه دوباره بخوام امروز اون استایلزو ببینم اعصابمو به هم میریخت دست آویانارو کشیدم و به سوال های پی در پی اون راجع به اینکه چی شده هیچ توضیحی ندادم مسافت مسافر خونه تا گل فروشی حدود دو دقیقه بود پس سریع به مسافر خونه رسیدیم و بعد از گرفتن کلید از پذیرش وارد اتاقمون شدیم

آویانا زودتر از من وارد اتاق شد و گفت:هیییی معلوم هست چی شده؟
با نگرانی و عصبانیت به چهره اش نگاه کردم و گفتم:اونو دیدم
-کی؟
-اون استایلز
آویانا با تعجب گفت:هری؟
-آره همون
با کنجکاوی صد برابر بیشتر از قبل پرسید:چی شد که دیدیش ؟اصن کجا دیدیش؟
ومن با حرص براش توضیح دادم و گل های زنبقو نشونش دادم

اونم مثل من از این ملاقات غیر منتظره تعجب کرده بود ..در اصل من نقشه هایی تو سرم داشتم ولی الان اون منو دیده بود پس کارم سخت تر می شد

The_final_showNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ