یه روز دیگه شروع شده ..خورشید امروزم میتابه و قلب من این روزا تند تر از همیشه میزنه ...حس خوبی که به روزای تکراری زندگیم اضافه شده ..خب راستش الان میتونم بگم زندگیم تکرار مدرسه و پدربزرگ و مادر بزرگ و پدر دائم الخمرم نیست هر چند روزایی که خونه بودمو خیلی دوست داشتم اما الان همه چیز داره تغییر میکنه روزها هیجان انگیز تر شدن و من اون منِ سابق نیستم
اولین کاری که کردم چک کردن گوشیم بود پیامی از آویانا ..بالاخره بعد از چند وقت پیامشو روی گوشیم دیدم ..واقعا حس خوبی بود پیامو باز کردم:هی آنجلا دلم برات تنگ شده ..عملیات چطور پیش میره؟
خندیدم با خودم بارها خندیدم ..امروز من چم شده بود ..چرا حس سرزندگی عجیبی میکردم ..چرا حس میکردم میخوام به روی خودم نیارم که هری پسر کسیه ک مادرمو به قتل رسونده ...چرا دلم میخواست بهش بگم من یه حسی دارم بهش و این حس عالی ترین حسیه که به کسی میتونم داشته باشمخواستم برای آویانا تایپ کنم و بگم منظورت کدوم عملیاته؟عملیات انتقام یا عملیات شیفتگی؟
اما با دیدن پیام تد روی گوشیم همه چیز عوض شد ..پیامو باز کردم :آنجلا اونجا برات دیگه امن نیست حدس بزن چی شده؟هری یه بوهایی برده نپرس چجوری فهمیدم ولی فهمیدم که تا حدی از جریانات خبردار شده الان بهترین فرصته که نقشه اتو عملی کنی ..اون محلولو بریز توی شربت یا چاییش ..البته اگه بهم اعتماد داریاز خودم پرسیدم من میتونستم اینکارو انجام بدم؟
و این تنها سوالی بود که بیش از ده بار از خودم پرسیدم اما به هیچ جوابی نمیرسیدم فقط ترس بود که به سراغم اومده بود یعنی واقعا اون از همه چیز خبر داشت؟
گوشیمو روی تخت پرت کردم و با دو به سمت اتاق هری رفتم پشت در که رسیدم تردید داشتم که در بزنم یا نه اما هری از پشت صدام زد:آنجلا
رومو برگردوندم که با هری جلوم مواجه شدم:حالت خوبه؟
در حالی که آب دهنمو قورت میدادم سرمو تکون دادم
هری پوزخندی زد و گفت:اما الان مثل کسایی بنظر میرسی که مچشونو گرفتن
با این حرف هری به خودم لرزیدم قطعا داشت طعنه میزد پس تد راست میگفتسعی کردم خودمو نبازم ..من همون آنجلا بودم ...چی تغییر کرده بود؟
روز روز بود و شب شب ...هنوز خورشید از مشرق طلوع میکرد و از مغرب غروب ..و هنوز هم اون پسر قاتل مادر من بود و من ون دختری بودم که با هدف انتقام به این خونه اومده بود حالا باید بازیمو تموم کنم قبل از اینکه اون بازیشو شروع کنهسرمو بالا گرفتم با اعتماد بنفس شروع کردم به حرف زدن:راستش میخواستم صبحونه آماده کنم گفتم تو چیزی میخوری تا برات آماده کنم ؟
-نه الان صبحانه خوردم خودمم صبحانه رو آماده کردم و میزو چیدم میتونی بری و صبحانتو میل کنی الانم میشه از جلو اتاقم بری کنار میخوام برم آماده شم
با تعجب پرسیدم:جایی میخوای بری؟
-یه هفته میرم نیویورک و بعد از اون تور کنسرتم شروع میشه
-از امروز میری؟
-آره اگه نری کنار ممکنه پروازمو از دست بدم
YOU ARE READING
The_final_show
Fanfictionحواست به قوانین بازیت باشه به خودت میای و میبینی حاکم اونه هی دختر ...این نمایش آخره ☆The final show☆ [Harry styles fanfiction] ♡By:blllue_heart♡ Cover by:@IWontBeTheOne