هری از روی میز کره و مربای آلبالو برداشت منم نوتلا برداشتم و برای خودم روی نون تست مالیدم و شروع کردم به خوردن
-نوتلا دوست داری؟
با این حرف هری سرمو بالا گرفتم و به چشمای شیطونش و لبخند معصومش نگاه کردم
-آره...چیزای شیرین دوست دارم
-باید مراقب خودت باشی ...کاکائو واقعا کم خونی میاره و همچنین مرض قند و اضافه وزن ..چرا اینقدر چیزای شیرین و کاکائو دوس داری؟
-خوشمزه ان
هری خندید و گفت:قانع شدم-راستش چیزای شیرین باعث میشه تلخیای زندگیمو حس نکنم و علت علاقه ام به کاکائو اینه که اون مولکول عشق داره
-مولکول عشق؟
-آره...تا حالا با خودت فکر کردی چرا روز ولنتاین به هم شکلات کاکائویی میدن؟
-خب چون دخترا عاشقشن و به قول تو خوشمزه اس
-خب شاید اینجوری فکر کنن اما در اصل بخاطر اینه که وقتی آدم کاکائو میخوره یه حس خوشی و سرزندگی توی کل بدن بوجود میاد درست مثل زمانی که عاشق میشی بخاطر همین به کاکائو میگن میوه ی عشق
-جالبه و همچنین بامزه ...آدم با حرفای تو حوصله اش سر نمیره بر عکس جذابم هستناز خجالت نفسمو بیرون دادم و سرمو پایین انداختم بقیه تستمو نخوردم و توی بشقابم گذاشتم و به سمت اتاقم رفتم میدیدم که هری تعجب کرده بود
وارد اتاقم شدم و درو پشت سرم بستم
روی تختم ولو شدم من همچین دختری نبودم که با دو تا حرف رنگ ببازم چم شده بود؟
کشو رو باز کردم و شیشه ای که تد بهم داده بود رو توی دستم گرفتم و فشردم تد بهم گفته بود به هری نزدیک بشم خب تا چه حد؟یعنی من بشم دوست دختر اون؟اون که مسلما اینو نمیخواد..اصلا چجوری جذبش کنم؟
حقیقت این بود که من هیچی نمیدونستمتوی همین فکرا بودم که صدای باز شدن در اومد سریع شیشه رو توی کشو مخفی کردم هری در حالی که تست نوتلای من دستش بودو داشت اونو میخورد وارد اتاق شد
با تعجب زل زدم بهش:اون ..اون که دستته..تست منه؟
هری نگاهی به تستی که داشت میخورد انداخت و گفت:لازمش داشتی؟
با خنده گفتم:نه اما اون دهنی بود
هری با شیطنت گفت:تو انقدر راجع به شکلات و عشق و اینجور چیزا گفتی که دلم هوس نوتلا کرد و از اونجایی که تنبلم حوصله درست کردن تست نداشتم ..در ضمن اونقدرا هم مهم نیست که دهنی باشه ما که در واقعیت این کارو انجام میدیم
با تعجب گفتم:چییی؟چیکار؟
-بوسیدن دیگه ..اصولا انسانها اونو انجام میدن اما به قاشق دهنی هم دست نمیزنن یا به لیوان یا به غذا ..خب چه فرقی میکنه؟
-منظورت از ما؟
-منظور خاصی نداشتم کلی گفتم
-آها خداروشکر
هری با شیطنت و کمی خشم مصنوعی گفت:اوممم نکنه بدت میاد؟
احساس کردم قلبم از تپیدن ایستاد و یهو تپشش اوج گرفت
-آره
-چه قاطع
-همینه که هست
-اگه من بخوام چی؟
-ترجیح میدم برم یتیم خونه اما اینجا نباشم
-و اگه خودت بخوای؟
-من همچین چیزیو نمیخوام ..فکر نمیکنی که یکم مضحکه که ما داریم در مورد چی بحث میکنیم در صورتی که هیچ رابطه ای با هم نداریم
-حق با توئه من فقط شوخی میکنم ازم دلگیر نشو و هیچوقت حرفای منو جدی نگیر فکر کنم تمام دوستامم به این باور رسیدن که منو جدی نگیرن
-جدی نگرفتم
-خوبه ...راستی دیشب دیدی که زین اومده بود تولد یکی از دوستامه اسمش لیامه ما داریم میریم چند وقتیو منچستر بگذرونیم و اونو سورپرایز کنیم .حاضری بیای؟
-من؟
-آره نکنه میخوای تنها اینجا بمونی
هیچی نگفتم
-وسایلتو جمع کن عصر راه میفتیم
سری تکون دادم هری هم از اتاق رفت بیرون
YOU ARE READING
The_final_show
Fanfictionحواست به قوانین بازیت باشه به خودت میای و میبینی حاکم اونه هی دختر ...این نمایش آخره ☆The final show☆ [Harry styles fanfiction] ♡By:blllue_heart♡ Cover by:@IWontBeTheOne