حدود ربع ساعت میگذشت اما هری هنوز نیومده بود..حوصله ام به شدت سر رفته بود زین دستشو زیر چونه اش زده بود و به رو به روش زل زده بود اونم انگار حوصله اش سر رفته بود و خستگی از چشماش می بارید پس سعی کرد با من حرف بزنه
-با هری کجا آشنا شدی؟
-دم در خونه اش
زین خندید و گفت:باید جالب باشه
-اونقدرا هم جالب نبود از بس دویده بودم نفسم داشت بند میومد
-کسی دنبالت بود
-شواهد اینطور میگه
-وقتی با تو حرف میزنم انگار دارم یه رمان معمایی میخونم هر چی میگی بیشتر گیج میشه-بیخیال تو بگو
-راجع به هری؟
-راجع ب هر چیزی
-خب پس بزار راجع به هری بگم ..اینطور که معلومه تو چند وقتی اینجا مهمونی ..پس تا میتونی اذیتش کن ...کافیه به بدنش دست بزنی اون نمیتونه خودشو کنترل کنه چون قلقلکیه سریع میزنه زیر خنده و مانعت میشه
-اووه ..من جرئت همچین کاریو ندارم
-هریو زیاد جدی نگیر اون از همه ی ما بچه تره ..و احساساتی تر
-میدونم
-اوه و چطوری به این نتیجه رسیدی؟-از کار هاش
زین با خنده گفت:دقیقا کدوم کارش؟
-تو خیلی کنجکاوی
-من خیلی فضولم ..میخواستی اینو بگی
خندیدم زین هم خندید و گفت:چیزی که برام عجیبه اینه که ما استاندارد هامونو دور زدیم
با تعجب گفتم:منظورتو متوجه نمیشم
گفت:من از دخترای مو مشکی و چشم ابرو مشکی خوشم میومد درست مثل تو و هری از دخترای بلوند خوشش میومد درست مثل جی جی ..ما دوس دخترایی داریم که کاملا با معیار هامون در تضادن
با عصبانیت گفتم:هی من دوست دخترش نیستم
زین با لحن بامزه و شیطونی گفت:همه اولش همینو میگن
-اما من جدی میگم-اومم بیا بحثو عوض کنیم ..چند سالته؟
-16
-اوه دختر ..تو خیلی کوچولویی
-سنم جسمم یا عقلم؟
-سنت بعلاوه جسمت ..فکر میکنم به بلوغ فکری رسیدی
-چطور؟
-چون خیلی کم حرف میزنی این یکی از نشونه های بلوغ فکریه
-اوه ممنونمصدای باز شدن در خونه با کلید اومد و بعد هری وارد اتاق شد انقدری از دیدن هری خوشحال شدم که انگار فرشته ی نجاتمو دیدم ..زین واقعا کنجکاو بود و هی میخواست از رابطه ی هری و من سوال کنه و من دقیقا نمیدونستم چی بهش بگم میترسیدم که چیزی از دهنم بپره یا حرفی بزنم که هری نخواد زین بدونه هر چند چیز خاصی بین ما نیست
هری چشم هاشو روی تک تک اجزای صورتم گردوند و نهایتا توی چشمام خیره شد انگار میخواست چیزیو بفهمه بعدش نفس راحتی کشید و به زین سلام کرد
-هی پسر ..این موقع شب..چه کار مهمیه که منو از اون استدیو لعنتی کشوندی اینجا
-هی پسر این موقع شب درست نیست که یه دخترو ول کنی و تا دیر وقت استدیو بمونی حتی اگه اون دوست دخترت نباشه
-درسته اما مجبور بودم حالا از اتاق آنجلا بیا بریم بیرون و تو اتاق من حرف بزنیم
زین اوکیی گفت و از اتاق رفت بیرون
هری به سمت تختم اومد و گفت:امم زین..زین
فهمیدم میخواد چی بگه در جوابش گفتم:اون پسر خوبیه
-باهات شوخی نابجایی نکرد؟
سری به معنای نه تکون دادم
-اون واقعا پسر خوبیه اما امشب مست بود
با تعجب گفتم:واقعا؟
گفت:بوی الکل آمیخته با سیگارش کل اتاقتو برداشته
کمی بو کشیدم تا متوجه شدم اما بوی سیگار باعث شده بود بوی الکل اونقدری مشخص نشه
هری سری تکون دادو گفت:بیخیال شب بخیر
و رفت بیرون و لامپو خاموش کردهری وارد اتاقش شد و به زین که روی میل کوچیک وسط اتاق نشسته بود گفت:خب؟
-خب؟
-کاری داشتی؟
-آره داشتم
-خب بگو دیگه
زین خندید و گفت:اول بگو اون دختره کیه و چرا اینجاس
-زین بیخیال
-آمم اوکی پس منتظر خبر دوست دختر جدید هری استایلز از رسانه ها باشهری دماغشو با انگشت اشاره اش تکونی داد و گفت:لعنت بهت ..بیا تا برات تعریف کنم
و به طور خلاصه ماجرا رو گفت
زین:اوه دختر بیچاره..اما میدونی این کارت یه جورایی جرم محسوب میشه
هری:چرا؟
-اون پدر بزرگش میتونه از این موقعیت سو استفاده کنه و بگه تو نوه اشو دزدیدی و هزار تا موضوع دیگه
-برام مهم نیست ..همه ی این مسائل با پول حل میشه
-زیادی به پول تکیه کردی
-اینطور نیست ولی تا دارمش ازش استفاده میکنم...بیخیال حالا بگو چرا اینجایی؟
-امم میگم به شرط اینکه برخورد دور از ادبی نداشته باشی
ابروهای هری بالا رفت و خندید و گفت:تضمین نمیکنم
-پس نمیگم
هری با لحن خشن و شیطونی گفت:اگه الان نگی واقعا تضمین نمیکنم
زین خندید و گفت:پس فردا تولد لیامه
-اوووه و تو بخاطر همین اومدی اینجا؟
-یه جورایی با بچه ها نقشه کشیدیم که سورپرایزش کنیم هممون چند وقتی از هم جدا بودیم لازمه این آخر هفته رو با هم بگذرونیم
-و قراره کجا بریم؟
-منچستر
-عالی شد
-میای دیگه؟
-میتونم بگم نه؟
-نه
-اوکی چه ساعتی حرکت میکنیم؟
-ساعت چهار عصر
-اوکی
-و با آنجلا بیا
-شاید نخواد بیاد
-به زور بیارش ...نمیخوام مثل امشب تنهاش بزاری تا وقتی کنارته سعی کن نزدیکت نگهش داری تا در امان باشه
هری سری تکون داد و زین در حالی که از اتاق خارج میشد گفت:خب من دیگه میرم
-راستی از کجا وارد خونه شدی؟
-از پنجره اتاق آنجلا اونجا قابل نفوذ ترین جای خونه اس
-باید اتاقشو عوض کنم
-درسته شب خوش
-شب بخیرهری بعد از بدرقه زین وارد اتاقش شد و روی تختش ولو شد اتاقش مرتب شده بود و خبری از شیشه آبجو نبود و لباس هاش هم مرتب توی کمد چیده شدن بودن و این مسلما کار آنجلا بود ...تمام شب با فکر اینکه آیا آنجلا این مسافرتو قبول میکنه یا نه بیدار موند و حدودا ساعتای پنج صبح به خواب رفت
صبح با صدای زنگ هشدار گوشیم بیدار شدم بعد از انجام کارای عادی مثل شستن دست و صورت و مسواک وارد آشپزخونه شدم و صبحونه درست کردم البته ساعت 11 صبح بود و وقت صبحانه گذشته بود دو دل بودم که هریو بیدار کنم یا نه آخر سر رفتم دم در اتاقش و چند تا تقه به در زدم داشتم عقب گرد میکردم که برم که هری درو باز کرد هنوز خواب آلود بود و مسئله ی مهم تر اینه که بدون لباس جلوی من ایستاده بود
سریع رومو برگردوندم و گفتم
-هی تو عادت داری بدون لباس بخوابی
-و توام عادت داری وقتی کسی خوابه بیدارش کنی؟
-ساعت یازده اس
-من حتی هشت ساعتم نخوابیدم
-امم متاسفم فقط صبحانه آماده کرده بودم
-نیازی به عذر خواهی نیس لباسامو میپوشم و میام
در حالی که پشتم بهش بود سری تکون دادم و دوباره به آشپزخونه برگشتم بعد از چند دقیقه هری هم وارد آشپزخونه شد و پشت میز نشستباور کنین اینکه کامنت بدین چه انتقاد و چه کامنت محبت آمیز واقعا تاثیر زیادی روی یه نویسنده داره و باعث انگیزه اش میشه برای نوشتن ...حداقل مطمئن میشه رمانش داره خونده میشه💙
YOU ARE READING
The_final_show
Fanfictionحواست به قوانین بازیت باشه به خودت میای و میبینی حاکم اونه هی دختر ...این نمایش آخره ☆The final show☆ [Harry styles fanfiction] ♡By:blllue_heart♡ Cover by:@IWontBeTheOne