حرفای هری ذره ذره وجودمو آب میکرد نمیتونستم باور کنم اونم تنهاست مثل من ..اون هزاران رفیق سلبریتی داشت میلیون ها دختر براش دست و پا میشکستند اما اون باز هم تنها بود واقعا چه چیزی میتونه درد آور تر از این باشه؟
هری نگاهشو از مقابل گرفت و تو چشمام زل زد و گفت:قبوله؟
نمیدونستم چه جوابی بدم فقط سری تکون دادم هری هم لبخندی زد و سرعتشو بیشتر کرد بالاخره به منچستر رسیدیم یه شهر زیبا و رویایی ...من همیشه عادت داشتم شهر ها و روستا های قشنگ انگلستانو توی خواب و رویاهام یا توی عکسا ببینم در واقع من به جز ووستر جایی نرفته بودم و تمام این ها برام تجربه های فراموش نشدنی بودهری جلوی یه خونه خیلی شیک پارک کرد و گفت:یه دقیقه تو ماشین باش
سری تکون دادم
از ماشین پیاده شد و با گوشیش به کسی زنگ زد بعد از حدود چند دقیقه یه بادیگارد درشت هیکل اومد دم در و با هری مشغول حرف زدن شد و بعد هم یه کلید بهش داد که انگار کلید همون خونه بودبعد از رفتن بادیگارد هری سمت ماشین اومدو درو باز کرد و ماشینو برد داخل پارکینگ خونه و از ماشین پیاده شد و به طرف در اصلی رفت من همچنان تو ماشین بودم هری برگشت و درو برام باز کرد
-دختر نمیخوای پیاده شی
-تو گفتی تا وقتی که نگفتم پیاده نشو
هری خندید و گفت:چه دختر حرف گوش کنی ..خب الان دستور میدم پیاده شو
از ماشین پیاده شدم کتاب بلند های بادگیر هنوز پشت ماشین افتاده بود اونم برداشتم و توی کوله ام انداختم هری نگاهی به کوله ام انداخت و گفت:فقط همین؟
-منظورتو نمیفهمم
-فقط همینو برای مسافرت با خودت آوردی؟
-خب من وقتی از خونه فرار میکردم به این فکر نیفتادم که کل کمد لباسامو بار بزنمو بیارم اما کارت اعتباریم همرامه میتونم لباس بخرم
-میدونی خوبی منچستر چیه؟
-چی؟
-من اینجا یه طراح لباس فوق العاده دارم و با یه شرکت مد و فشن قرارداد بستم پس تا میتونی بدون استفاده از اون کارت اعتباریت خرید کنهری دیگه حرفی نزد و منم حرفی نزدم نمیدونم این حرف از روی دلسوزی بود یا از روی خودنمایی ولی هر چی بود باعث نشد دیگه عصبی بشم وارد خونه هری شدم یه خونه ی خیلی شیک و قشنگ ..کل دکور خونه به رنگ کرم و قهوه ای سوخته بود پنجره بر عکس خونه لندن که پنجره های تمام قد داشت پنجره های اینجا خیلی کوچیک بودن
زیر لب به طوری که بشنوه زمزمه کردم:اینجا خونه اته؟
هری لبخندی زد و گفت:آره دو سال پیش خریدمش تا وقتی که نیستم محافظا ازش مراقبت میکنن
سری تکون دادم که هری گفت:چرا اینقدر کم حرف میزنی آدم شک میکنه که قدرت تکلم داریچشامو به چشماش دوختم و گفتم:راستشو بگم من همیشه رویاهای بزرگ داشتم کارام با بقیه فرق میکردم و حرفام برای اطرافیانم جذابیت نداشت برای همین نه زیاد دوستی داشتم و نه زیاد حرف میزدم تنها دوستم اون دختری بود که منو تو هولمز باهاش دیدی آویانا
YOU ARE READING
The_final_show
Fanfictionحواست به قوانین بازیت باشه به خودت میای و میبینی حاکم اونه هی دختر ...این نمایش آخره ☆The final show☆ [Harry styles fanfiction] ♡By:blllue_heart♡ Cover by:@IWontBeTheOne