تو مسیر برگشت حس میکردم هری میخواد چیزی بهم بگه ..کلافه بود و مدام دستشو تو موهاش تکون میداد
بالاخره طاقت نیاوردمو بهش گفتم
-چیزی میخوای بگی؟
نگاهی بهم انداخت و باز روشو به سمت جاده برد
-نه ..چرا همچین فکری کردی
-حس میکنم کلافه ای
-بخاطر تور پیش روئه ...مدت زیادیو باید از خونه دور باشم
-آها ..مشکلی نیست من حواسم به خونه هست ..همه چیو بسپر به من
زیر لب گفت:خودمو بسپرم ب کی؟
گفتم:چیزی گفتی؟
-نه اصلا
دیگه حرفی بینمون زده نشد سعی کردم کمی بخوابم هنوز چشمام گرم نشده بود ک گوشیم روی پام لرزید پیام اومده بود
بازش کردم از طرف تد بود نوشته بود:تو مطمئنی میخوای از هری انتقام بگیری؟انتقام؟شاید تنها چیزی که توی این مدت بهش فکر نکرده بودم انتقام بود ..انتقام چه واژه ی غریبی شده بود برام ..پدر بزرگم همیشه میگفت:آتیشی که زود روشن بشه زودم خاموش میشه ..دریایی که طوفانی باشه بالاخره آروم میشه و خشم انسان هم بالاخره از بین میره و جاشو به آرامش میده
تمام حرفای پدر بزرگ توی ذهنم بود
اون روزو یادمه لباس فرم مدرسه تنم بود طبق معمول هر سال پدر بزرگم منو به مدرسه برد جرج که پسر شیطون و منفوری بود با دیدن پدربزرگم گفت:چرا این پیری همیشه میارتت مدرسه؟
اونموقع خیلی عصبانی شدم ولی بهش چیزی نگفتم و گفتم :اون پدربزرگمه
یکی از دخترا که به ظاهر دوست جرج بود بهش گفت:دختر بیچاره شنیدم مادرش مرده و پدرشم معتاده ..سرپرستی ازش افتاده دست پدر بزرگ و مادربزرگشیکی دیگه از دخترا گفت:برا همین انقدر مثل دمده و بی کلاسه ..حتی اجتماعی هم نیست
اون روز تا سر حد مرگ بغض تو گلوم نشسته بود و نمیدونستم پدربزرگم تمام این صحنه هارو دیده و شنیده بود
انقدر عصبی شده بودم که میخواستم برم و با همه اون بچه ها درگیر بشم اما پدر بزرگم جلومو گرفت و اون حرفارو بهم زد
از اون موقع به بعد سعی کردم خشممو کنترل کنم ..حتی اگه حرف بدی راجع به خودم شنیدم لبخند بزنم ولی اون روز با خوندن اون خاطرات همه چیز به هم ریخت
اون دومین دفعه ای بود که من انقدر عصبی و خارج از کنترل میشدم و تصمیم انتقام ..حالا که فکرشو میکنم کار عاقلانه ای نبود اما من این راهو رفتم من تا نصفه راهو اومدم باید چیکار میکردم مطمئن بودم یا نه؟
نگاهی به هری انداختم چشماشو به جاده دوخته بود هنوز عصبی به نظر میرسید
با خودم فکر کردم وقتی عصبی میشه و اون خط اخم کوچیک بین ابروهاش میفته چقدر خواستنی میشه
YOU ARE READING
The_final_show
Fanfictionحواست به قوانین بازیت باشه به خودت میای و میبینی حاکم اونه هی دختر ...این نمایش آخره ☆The final show☆ [Harry styles fanfiction] ♡By:blllue_heart♡ Cover by:@IWontBeTheOne