30-ملاقات با دکتر بالوین

236 37 18
                                    

مردد مونده بودم درو باز کنم یا نه که یادم اومد هری گفت که امروز خدمتکارش به اینجا میاد ..با این فکر نفس راحتی کشیدم و درو باز کردم
از دوربینای خونه میدیدم که وارد حیاط شده و بالاخره رسید پشت در اصلی.. رفتمو درو براش باز کردم

با دیدن من کمی تعجب کرد دختر بامزه ای بود موهای فر و چال گونه و پوست برنزه چشمای درشت مشکی و بینی کوچیک و لب متناسب با صورتش داشت رو به من گفت:آمم..آقای استایلز ..اوم راستش ایشون ..خونه تشریف ندارن ؟
-اول اینکه سلام تو باید ماری باشی
دستمو دراز کردم و بهش دست دادم
ادامه دادم:از آشناییت خوشوقتم ماری من آنجلام ..هری چند وقتی رو رفته به نیویورک و بعد از اون تورش شروع میشه و خونه نیستش ..تو این چند وقت من اینجام
-ببخشید که میپرسم اما شما چیکاره ی آقای استایلز میشین؟
-من دوستشم و بخاطر یه سری مشکلات فعلا اینجا میمونم
-آها


لبخندی به روش زدم و گفتم:فکر کردم هری بهت گفته که من اینجام
-راستش آقا زیاد با من حرف نمیزنن حتی فکر نکنم شماره تلفن منو سیو کرده باشن
-اوه ینی هری یه همچین آدم مغروریه؟
-خب نه اونجوری که نه اون خیلیم مهربونه ولی به یه سری چیزا اهمیت نمیده ولی انگار شما خیلی بهش نزدیک هستین چون اون با افراد کمی در ارتباطه منظورم اینه که به افراد محدودی اجازه میده وارد خونه اش بشن اون ترجیح میده اکثر اوقات تنها باشه
-اوه پس هری معمولا اینطوریه ...ماری ؟
-بله خانوم؟
-بهم نگو خانوم بیا فقط دوست باشیم چون قراره چند وقتیو با هم بگذرونیم الانم میتونی کاراتو انجام بدی من با حرف زدنم مزاحمت نمیشم میرم تو اتاقم یکم بخوابم
-بله خانوم ..ببخشید آنجلا
لبخندی بهش زدم و وارد اتاقم شدم به این فکر میکردم من حریم تنهایی هری رو شکستم
....

بالاخره صبح شده بود هری نگاهی به ساعت کنار تختش انداخت که هشت صبحو نشون میداد
-اووه شت ...ینی اون رفته؟
با صدای ماشین پدرش که از توی حیاط میومد از جا پرید و سریع صورتشو آب زد و دم دستی ترین لباسارو پوشید و یه ماسک بزرگ هم روی صورتش زد و کلاه پوشید تا کسی نشناستش

با دو سمت ماشینش که توی حیاط پارک بود رفت و اونو از خونه بیرون آورد پدرش دو سه دقیقه ای میشد که رفته بود و حالا هری با بیشترین سرعت ممکن تعقیبش میکرد بالاخره جلوی مطب یه پزشک ماشینشو نگه داشت هری هم با حفظ فاصله ماشینشو اون طرف خیابون دور از چشم پدرش پارک کرد

توی ماشین منتظر موند تا پدرش از مطب خارج بشه تا بعد خودش بره داخل و از قضایای پیش اومده بپرسه ..در این بین گوشیشو برداشت و شماره ی آنجلا رو گرفت بعد از چند تا بوق جواب داد

-الو؟
-سلام آنجلا
-سلام هری ..چه خبرا؟نیویورک خوش میگذره؟
-خوبه ..خوبه
-چی شده که این موقع شب زنگ زدی؟
-شب؟
-آره دیگه الان نیویورک مگه شب نیست؟
هری با مشت به پیشونیش کوبید
-درسته
-الان اونجا باید ساعت سه نصفه شب باشه
-تو اینارو از کجا میدونی؟
-خب من جغرافیا خوندم و این درسو خوب بلدم
هری خندید و آنجلا ادامه داد
-چرا هنوز نخوابیدی؟
-راستش خوابم نمیبرد ...ماری امروز اومد؟
-آره اومد ..اون دختر خوبیه
-گوشی رو بده بهش تا چند تا نکته رو بهش بگم
-اوکی یه لحظه صبر کن
شروع کرد به صدا زدن ماری
بعد از چند دقیقه ماری پشت خط اومد
-الو
-سلام ماری
-سلام آقای استایلز
-امم خب همونطور ک میدونی من چند وقتی رو نیستم این چند وقتو مواظب آنجلا باش اگه برات امکان داره شبا پیشش بمون چون تنهاس ..من حقوقتو دو برابر میکنم
-چشم آقا
-حالا میتونی گوشی رو بدی به آنجلا
بعد از چند لحظه صدای پر نشاط آنجلا پشت خط پیچید
-بله آقای استایلز؟
هری خندید و ادامه داد:بهت نمیاد مطیع باشی این چند وقتی که من نیستم سعی کن از خونه بیرون نری چون اگه یه بار خونه رو پیدا کنن و تو رو در حال بیرون رفتن از خونه ام ببینن رسانه ها اخبار کذب میزنن
-باشه دیگه؟
-دیگه اینکه من باید برم مواظب خودت باش
-تو هم همینطور ...خوب بخوابی
-روز خوش
گوشی رو قطع کرد این عجیب بود که اون قصد آنجلا رو از انتقام میدونست اما بازم نمیتونست باهاش بدرفتاری کنه ..حتی خودش نمیدونست چرا

پدرشو دید که از مطب بیرون اومد و سوار ماشینش شد و اونجارو ترک کرد ..بالاخره از ماشینش پیاده شد و دراشو قفل کرد و به سمت مطب رفت وارد مطب که شد منشی زنی پشت صندلی نشسته بود با دیدن هری که ماسک و کلاه داشت گفت:شما برای ملاقات با آقای بالوین اومدین؟
-بله
-بهتون میاد بیماری وسواس داشته باشین درسته؟
هری با فکر اینکه بخاطر ماسک و کلاه و دستکش هاش اینو میگه خندید و ادامه داد:راستش من فقط برای مشاوره اومدم در مورد کسی
-باشه لطفا بشینید تا من با آقای بالوین هماهنگ کنم

هری روی صندلی های گوشه دیوار نشست و بعد از اینکه منشی اسمشو پرسید به خودش اومد
-فامیلتون ؟
-استایلز
با دکتر هماهنگ کرد و گفت:میتونید برید داخل
هری وارد اتاق دکتر شد و درو پشت سرش بست
دکتر نگاهی بهش انداخت و گفت:هری ..میتونی ماسکتو در بیاری
هری با تعجب به دکتر خیره شد
-نیازی به تعجب نیست ..میدونستم به اینجا میای ..وقتی پدرت گفت یهو بدون دلیل به دیدنش رفتی حس کردم باید به اینجا بیای ..بشین
روی صندلی روبروی دکتر نشست و ماسک و کلاهشو درآورد
-خب بپرس
-پدرم میدونه که من به اینجا اومدم؟
-نه نمیفهمه و بعدا هم بهش چیزی نمیگم
-آمم خوبه ..راستش من جدیدا یه چیزاییو فهمیدم که راجع به پدرم کنجکاو شدم و همینطور گیج ..اولیش اینکه چرا پدر من به اینجا میاد ؟
-قضیه اش طولانیه و شاید ناراحتت کنه ..آمادگی شنیدنشو داری؟
هری سری تکون داد و منتظر به دکتر زل زد

The_final_showWhere stories live. Discover now