نصفه شب بود ک با احساس بدی از خواب بیدار شدم حالم داشت بهم میخورد انقدر گیج بودم که نمیفهمیدم کجام و چیکار میکنم فقط میدونستم حالم خوب نیست نگاهی به پسری که روی کاناپه بود انداختم چشامو بیشتر باز کردم تا بهتر ببینمش از جام بلند شدم و به سمتش رفتم تا ازش کمک بخوام ...
روی زمین جلوی کاناپه نشستم و آروم صداش زدم:هی هی من حالم اصلا خوب نیست
دیدم بلند نمیشه پس دستمو بهش زدم و چند بار تکونش دادم که چشماشو باز کرد و گفت:هی آنجلا مشکلی پیش اومده؟
-حالم بده..حالم داره به هم میخوره
-پاشو برو دستشویی..احتمالا میخوای بالا بیاری
هری از کاناپه پایین اومد و دستمو گرفت و منو به سمت دستشویی برد اما نیمه راه که بودیم توی راهرو هم گند زدم به خودم هم گند زدم به هریهر دو تامون لباسامون کثیف شد هری گفت:شتتتت ..خدای من باورم نمیشه این لباسمو خیلی دوست داشتم ..ببین لباس خودتو چیکار کردی
برو تو حمومو عوضش کن
من در حالی که هنوز تعادل نداشتم به سمت حموم رفتم اما وسط راه افتادم که باعث شد هری به سمتم بیاد و بلندم کنه:ببین هر بلایی سرت بیاد مقصر خودتی
منو برد تو حموم و لباس خودشو در آورد نگاهم ک به هیکلش پر تتوش خورد سریع رومو برگردوندم هری پوفی کشید و گفت:میرم برات لباس بیارم..لباسات کجان؟
هر چی تقلا کردم تا بتونم فکر کنم نتونستم پس با لحنی عاجزانه به هری گفتم :نمیدونمهری بازم پوفی کشید و به سمت اتاق خودش رفت و دو دست لباس بیرون آورد از اونجایی که لباسای من از سر تا پا کثیف شده بود هری مجبور شد یه پیرهن بلند بیاره تا کل بدنمو بپوشونه و چون اون خیلی قدش از من بلند تر بود لباساش تا روی زانوم یا یکم بالاتر میرسید هری که میخواست لباسامو در بیاره چشماشو به سمت دیگه ای چرخوند و گفت:در عین مستی شاهد باش که نگاهی به اندامت نکردم اما تو داشتی هیکلمو درسته قورت میدادی و خندید که چال گونه اش باز خودنمایی کرد
اوه خدای من حتی تو این شرایطم دست از شوخی بر نمیدارهلباس چارخونه قهوه ای طلایی خودشو بهم پوشوند و دکمه هاشو بست بعدشم رفت بیرون از حمومو لباسای خودشو عوض کرد بعد به حموم برگشت و آبی به دست و صورت من زد و گفت:قرار بود کارای خونه رو انجام بده ..الان من شدم مثل یه پرستار بچه ..یه بچه ی لوس و بازیگوش
دستمو گرفت و از حموم آوردم بیرون و به اتاقم بردم و روی تخت گذاشت و پتومو روم کشید در حین اینکه پتومو روم میکشید دستشو گرفتم که گفت:هی میدونم متشکری ولی میشه دستمو ول کنی ؟
زیر لب زمزمه کردم:مامان حالم بده ...تو هیچوقت نیستی خواهش میکنم امشبو پیشم باش
هری در حالی که دلش برام به طرز وحشتناکی سوخته بود گفت:هی آنجلا من مادرت نیستم من هری ام
دوباره زمزمه کردم:هری؟اون خرگوش قورباغه ای؟
هری خندید و گفت:خرگوش قورباغه ای؟این چه لقبیه؟
دوباره ادامه دادم:مامان ..نرو ..فقط امشبو بمون
هری که دید زیادی مستم و تلاشش اثر نمیکنه روی تخت نشست و صبر کرد تا من خوابم ببره اما خودش زودتر خوابش گرفت
صب بازهم طبق معمول با تابش نور شدید خورشید از پنجره از خواب بیدار شدم خودمو بین حصار دستای یه نفر احساس میکردم سرم دقیقا مقابل سینه اش قرار داشت سعی کردم خودمو بالا بکشم با دیدن هری با تعجب از آغوشش بیرون اومدم که باعث شد کمی تو جاش تکون بخوره ...پتو رو از خودم کنار زدم که باعث شد با وضع فجیعی مواجه شم من با این پیرهن بلند مردونه چیکار میکنم ؟چرا هیچی یادم نمیاد از لحظه ای که آب خوردم تا الان هیچی یادم نمیاد..نکنه طلسم شدم؟نگاهی به هری کردم اون با من رو تخت چیکار میکرد با حدس اینکه ممکنه چه اتفاقی افتاده باشه جیغی کشیدم که هری وحشت زده از خواب بیدار شد
-چیه آنجلا ؟چی شده؟
-تو ..تو با من چیکار کردی؟
-من؟با تو؟
هری نگاهی بهم انداخت و گفت:آهان ...تو احتمالا داری فکرای عجیب و غریب میکنی من با تو کاری نکردم
-دروغ نگو پس این چه معنیی ای میده من با تو رو یه تخت با یه لباس مردونه
-گفتم ک باهات کاری نکردم
-دروغگو ..دروغگو
-آره من دروغگو ام ...ما دیشب با هم بودیم ..خوب شد؟همینو میخواستی بدونی؟آره من از مستی تو سو استفاده کردم
در حالی که بغض گلومو گرفته بود و اشک تو چشام جمع شده بود شروع به زدنش کردم:عوضی...تو با زندگی من بازی کردی..تو با آینده ام بازی کردی..ازت متنفرمممم(و در این حین هی صحنه ی هری در حالی که لباسشو در میاورد جلو چشمم بود)
هری گفت:هی من نمیخواستم این اتفاق بیفته اما کاریه که شده و میفهمیدم که رگه ای از شیطنت توی حرفاشه
-خفه شو ...ازت متنفرم ..حتی یه دقیقه هم اینجا نمیمونمهری دستمو گرفت و منو به سمت خودش کشید و بغلم کرد:هی من باهات کاری نکردم قسم میخورم اونقدرا هم که فکر میکنی عوضی نیستم ...تو دیشب مست بودی بالا آوردی مجبور شدم لباستو عوض کنم همین ..قسم میخورم حتی بهت نگاهم نکردم ...شب هم نذاشتی که برم و فکر کردی مادرتم پس همینجا روی تخت خوابم برد ...این تمام ماجرا بود ..اگه چند وقتی میخوای اینجا زندگی کنی باید به من اعتماد کنی..میفهمی؟
سری تکون دادم و از آغوشش بیرون اومدم و گفتم:پس تو هم لطفا این کارا رو نکن..نسبت به من بی تفاوت باش تا من همچین فکراییو نکنم..هیچوقت منو بغل نکن...اگه دستتو گرفتم تو دستمو ول کن ..اگه حالم بد بود سمتم نیا..فقط بزار تو هر حالتی خودم همه چیزو حل کنم
هری گفت:من آدم بیخیالی ام ..اما نه در اون حد که ببینم یکی جلو روم داره بال بال میزنه و کاری براش انجام ندم
-خب فکر کن من تو این خونه نیستم
هری سری تکون داد و گفت:من میرم استودیو..دیشب نتونستم برم ...امروز باید تا دیر وقت اونجا باشم ..مواظب خودت باش امروز خدمتکار حدود ساعت نه صبح میاد الان ساعت هشته اسمش ماریه ..بیست و دو سالشه ..فکر کنم بتونی باهاش دوست شی و کارای خونه رو از روش یاد بگیریسری تکون دادم هری گفت:پس من میرم
-چیزی نمیخوری تا برات آماده کنم؟
-نه بیرون یه چیزی میخورم ..تو استراحت کن...علاوه بر اون میترسم به جای آبمیوه بهم وودکا بدی و زد زیر خنده
خودمم خنده ام میگرفت اما خودمو کنترل کردم اونم از اتاقم بیرون رفت
بعد از حدود پنج دقیقه که توی اتاقم بودم صدای بسته شدن در خونه اومدم از پنجره بهش چشم دوختم که داشت میرفتمن دو روزو توی این خونه بودم ..یعنی با امروز میشه دو روز اما همش یا دارم بغل میشم یا دستم گرفته میشه یا چیزای چرت و پرت دیگه ای که تا حالا توی عمرم تجربه نکرده بودم کجای این اتفاقات شبیه یه انتقامه ..باید یه فکر اساسی میکردم
پ.ن:ممنون از مریم عزیزم که طراحی کاور رمانو انجام داده و برام فرستاده مرسی گلم💙❤💋
YOU ARE READING
The_final_show
Fanfictionحواست به قوانین بازیت باشه به خودت میای و میبینی حاکم اونه هی دختر ...این نمایش آخره ☆The final show☆ [Harry styles fanfiction] ♡By:blllue_heart♡ Cover by:@IWontBeTheOne