خب بریم برا ادامه داستان این چپترو طولانی نوشتم تا تا حدودی غیبتم جبران شه💖در حالی که دست آویانارو گرفته بودم به منظره ی روبه روم زل زده بودم به چشمام اعتماد نداشتم میخواستم برم جلو ولی اگه اون واقعا هری بود و منو اینجا میدید اوضاع بدتر میشد
آویانا به گوشیم که توی اون یکی دستم بود اشاره کرد و گفت:چند وقته جی پی اسشو چک نکردی؟
با بهت به آویانا نگاه کردم و گفتم:همین دیروز نگاه کردم لوکیشنشو زده نیویورک
آویانا با تعجب گفت:اگه هری نیویورکه پس این کیه؟
-نکنه یه همزادی داداش دوقولویی چیزی داره؟
آویانا با حالت حق به جانبی نگاهم کردم و گفت:آخه مگه خدا دیگه میخواد چند تا مثل این بسازه بفرسته بشن آیینه دق دخترابا تعجب و خنده بهش نگاه کردم و زیر لب دیوونه ای نثارش کردم چشماشو ریز کرده بود و هریو میپایید بالاخره هری از اون داروخونه زد بیرون در حالی که کلاه آفتابی رو سرش بود و عینک آفتابی و ماسک زده بود داشت نزدیک میشد که خطرو احساس کردم و پشت تیر چراغ برقی که اونجا بود قایم شدم و آویانارم با خودم کشوندم بالاخره هری سوار ماشینش شد و رفت از رو ماشینش هم میشد فهمید خودشه
بالاخره نفسمو با راحتی بیرون دادم آویانا در کل این مدت می خندید و به رفتن هری نگاه میکرد با عصبانیت بهش گفتم:چته آوییی؟؟؟
با خنده گفت:خواستی طرفو اسکل کنی انگار اون زرنگ تر بوده پوفی کشیدم و دستمو روی پیشونیم گذاشتم-آوی واقعا نمیدونم چی بگم این چند وقته خیلی چیزا اتفاق افتاده ..بیا بریم خونه تا برات تعریف کنم
-تا خونه کلی راهه بیا تو این کافه ی بیمارستان بشینیم من کل روزو باید تو بیمارستان باشم بخاطر اد
-میدونم تو هم وضع سختی داری و منم با حرفام فقط بیشتر درگیرت میکنم
-هی این حرفو نزن بیا بریم کافه
وارد کافه ی کنار بیمارستان که یه جورایی بخشی از بیمارستان بود و بیشتر محل وقت گذروندن دکتر ها و ..بود شدیمآویانا بهم چشم دوخت و گفت :خب نمیخوای شروع کنی؟
-از کجا شروع کنم؟
آویانا خندید و گفت:میتونی از مکالمات دراماتیکت با اد شروع کنی
-هی تو هنوز اون عادت زشته قایمکی گوش دادن به حرفای دیگرانو ترک نکردی؟
-خب میشه گفت نه ..اد هم مبتلا کردم چون هر وقت بهت زنگ میزدم حس میکردم کسی پشت دره و خب آره اون تمام ماجرا رو از حرفای من با تو شنیده البته خوش شانسی که جلوتو نگرفته وگرنه با همین حالش میرفت همه چیو به هری میگفت و برت میگردونددستمو زیر چونم گذاشتم و به دیدن هری فکر میکردم ..اصلا چطور امکانش هست وقتی خودش میگه نیویورکه و موقعیت مکانیش اینو نشون میده اینجا باشه
آویانا در حالی ک مدام صدام میکرد تکونم داد و گفت:هی کجایی؟
-اوم هیچ جا ..خوبم ..فقط فکرم درگیر صحنه ایه ک چند لحظه پیش دیدم
-خب واقعا شوکه کننده بود اما اینو من دیدم تو قرار بود از چیزایی برام حرف بزنی ک این چند وقته برات اتفاق افتاده
-خب باشه..راستش اگه بخوام ب طور خلاصه بگم من رفتم از هری انتقام بگیرم اون باهام خوب بود در واقع خیلی خوب البته اگه بخوام اون بوسه ی زوری رو موقعی که مست بود فاکتور بگیرم
-هی هی یواش تر نفس بکش و چیییی اون هری تو رو بوسیده؟
با کف دست روی پیشونیم زدم و گفتم:من چرا امروز انقدر دارم خودمو لو میدم-وای باورم نمیشه هری استایلز تو رو بوسیده ..نکنه تو زندگی قبلیت لوک خوش شانسی چیزی بودی
خندیدم و گفتم:هی تو واقعا دیوونه ای اون فقط مست بود-آدما تو مستی خود واقعیشونو نشون میدن
-بیخیال آوی اما ..میخوام وقتی برگشت همه چیو بهش بگم ..هر چند تد حدس میزنه اون یه چیزایی از قضیه ی انتقام فهمیده منم همینو حدس میزنم اما بهتره قبل از اینکه اون بخواد ب روم بیاره خودم بهش بگم و اینو اعتراف کنم ک بهش دل بستم-تو چیکار کردی؟
-من عاشقش شدم
_آه خدا ..میدونستم ..راهبه هم ک بودی جلو این همه جذابیت کم می آوردی
-هی آوی سر به سرم نزار
-باشه پس فعلا کاری به کار هری نداشته باش ...ازش نپرس کجایی نزار شک کنه فردا صبح برگرد لندن و منتظر بمون تا اون تورش تموم شه و بعد ک برگشت همه چیو بهش بگو
-اوهوم قصدم همینهآوی لبخندی زد و دستمو محکم تر فشرد:نگران نباش آنجلا همه چی درست میشه
-امیدوارم
-مطمئن باش...
(از نگاه هری)
بالاخره به خونه ی لعنتی رسیدم امروز روز دومیه که اینجام و هیچ سر نخی جز اون بیماری لعنتی پیدا نکردم روی تختم دراز کشیدم و سرمو زیر دستم گذاشتم باید برای خودم همه چیو روشن کنم این نمیتونه حقیقت داشته باشه که آنجلا بخواد از من انتقام بگیره یا پدرم یکی رو کشته باشهاز تختم پایین اومدم و به سمت اتاق کار پدرم رفتم در زدم و وارد شدم
-بیا داخل هرولد
با دیدنم لبخندی زد و گفت:حتما حوصلت اینجا زیادی سر رفته این دفعه بدون جما اومدی و کسی نیست که سر به سرش بزاری اینطور نیست
-درسته پدر
-اشکال نداره..بیا با این پیرمرد یه ذره پینگ پنگ بازی کن میفهمم ک بهش علاقه داری
-نمیدونستم ک تو خونه ات یه میز پینگ پنگ داری
-اینطور نیست ما قراره بریم سالن ورزش
-ینی میگی من بیام سالن ورزش؟
-اوه تو نگران اینی که بشناسنت ..اونجا پاتوق پیرمردایی مثل منه که فقط بیتلز گوش میدادنو بس ..نگران نباش ..کسی کاری به کارت نداره
با خنده سرمو به طرفین تکون دادمبالاخره از پشت میزش بلند شد و به اتاقش رفت تا آماده بشه یه لحظه چشمم به عکسی که زیر یه سری کاغذ روی میز پنهان شده بود افتاد عکس مادرم بود با یه دختر دیگه که عجیب قیافش برام آشنا بود
YOU ARE READING
The_final_show
Fanfictionحواست به قوانین بازیت باشه به خودت میای و میبینی حاکم اونه هی دختر ...این نمایش آخره ☆The final show☆ [Harry styles fanfiction] ♡By:blllue_heart♡ Cover by:@IWontBeTheOne