2-دفترچه خاطرات

570 67 27
                                    

آویانا کیکو با جعبه روی قبر گذاشت منم چند تا گل آبی رو پرپر کردم و چند تارم دست نخورده روی سنگ قبر گذاشتم و شروع کردم به خوندن آواز تولد ..آویانا هم با من میخوند و دوتایی دست میزدیم آخرشم مثل همیشه احساساتی شدیم و اشکمون در اومد کیکو از جعبه بیرون آوردم و تیکه تیکه بریدمش

نگاهی به اون مرد سیاه پوش انداختم درسته ک نابینا بود اما حتما بوی اون کیک به مشامش خورده بود یه ظرف یه بار مصرف کوچولو برداشتم و تیکه ای از کیکو بریدم و توش گذاشتم و به سمت مرد رفتم
-این کیک تولد مادرمه..دوستم پخته..خیلی خوشمزه شده پیشنهاد میکنم امتحان کنین مرد لبخندی زد و سری تکون داد ..کیک رو به دستش دادم اونم تشکر کرد

بعد از کلی نق و غر به مامان ک چرا هیچوقت به خوابم نمیاد و کلی حرف دیگه از جامون بلند شدیم و که با آوی تاکسی بگیریم و به خونه برگردیم ..برای بار آخر نگاهی به قبرش کردمو گفتم:تولدت مبارک مامان ..خیلی دوستت دارم

و بعد دست آوی و گرفتمو از اون قبرستون دور شدیم مرد سیاه پوش اما هنوز توی قبرستون بود و این برای من و آوی واقعا عجیب بود

بعد از دربست کردن تاکسی سوار شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم تاکسی منو رسوند به آویانا اصرار کردم که بیاد داخل اما گفت کمی خسته اس و میره خونه تا استراحت کنه

منم بیش از این اصرار نکردم و بعد از خداحافظی و تشکر وارد خونه شدم از بوی الکلی که خونه رو پر کرده بود فهمیدم پدرم برگشته بزارین بهتون معرفیش کنم

مایکل معروف به مایک نایت ..معتاد به الکل بیکار و یه آدمی که من هیچوقت حضورشو حس نکردم ..همیشه مست به خونه میاد و درو روی خودش قفل میکنه گاهی اوقاتم همه چیو میشکنه و درب و داغون میکنه ...واقعا شانس آوردم ک پدر بزرگ و مادر بزرگ بعد از مرگ مادرم به خونمون اومدن و منو زیر بال و پرشون  گرفتن

با صدای بلندی به پدر بزرگ و مادر بزرگ سلام کردم:سلام بر ملکه و پادشاه خودم ..خوبین؟
پدر بزرگ با دیدن من مثل همیشه لبخندی زد و آغوششو برام باز کرد به آغوش گرمش پناه بردم
-با مادرت حرف زدی؟
لبخندی به پدر بزرگ زدم و سرمو تکون دادم
پیشونیمو بوسید ..مادر بزرگم لبخند میزد
انگار که چیزی یادم افتاده باشه سرمو تکون دادم و گفتم:پدر بزرگ ..قولتون یادتونه که؟
پدر بزرگ خندید و گفت:یادمه
-شما قرار بود امروز کلید کتابخونه رو به من بدین
پدر بزرگ توی جیب کتش دست کرد و کلیدی بهم داد باورم نمیشد که به همین داحتی این کلیدو گرفتم
بعد از تشکر مثل جت به سمت در کتابخونه رفتم و با کلید درشو باز کردم بعدم درو از پشت قفل کردم تا بدون مزاحم اونجا رو دید بزنم

لامپ بزرگ وسط کتاب خونه رو روشن کردم و با دیدن صحنه ی روبروم سوتی کشیدم تا سقف کتاب چیده شده بود اونم با دسته بندی های مختلف از رمان عاشقانه بگیر تا کتاب های اجتماعی و ...

The_final_showWhere stories live. Discover now