38-خشم اونو فعال کن

281 33 21
                                    

((ووستر شایر ))
از زبان پدر بزرگ:
سه سال پیش برای اولین بار نوشته های آنجلا رو دیدم و تصمیم گرفتم کاری کنم
همه اون رو به چشم یه دختر با طرز فکر قدیمی میدیدن چون با پدربزرگ و مادر بزرگش زندگی می کرد و درخواستای دوستی رو رد می کرد و تنها آویانا رو کنارش داشت اون از اعتماد کردن می ترسید و به شدت وابسته بود و خاطراتش نشون میداد از زندگی لذت نمیبره همون روزا بود که آنه بهم زنگ زد و گفت دوست داره همو ملاقات کنیم

((فلش بک))
به یه رستوران کوچیک رفتیم

سالهای زیادی می گذشت که آنه رو ندیده بودم

-خیلی خوشحالم که بعد این همه سال میبینمت ..آنجلا چطوره؟
بزرگ شده؟

-چهارده سالشه ..دختر زیبایی شده

-باید زودتر از اینا به ملاقاتتون میومدم متاسفم

-نه کاملا درک میکنم ..بعد از اون جریانات با دز درگیری های زیادی داشتی و خب حق میدم بهت

-اون خواست که جدا شیم چون فکر میکرد برامون دردسر درست می کنه و میخواست یه زندگی آروم داشته باشیم ..بهتره گذشته هارو پیش نکشیم من اومدم تا راجع به آینده حرف بزنم

*دستشو توی کیفش کرد و کاغذی بیرون آورد

-این دعوت نامه ی مهمونی خانوادگیمونه توی لندن خوشحال میشم تو و خانواده ات هم اونجا باشین

-چه نوع مهمونی؟

-برای پسرمه هری..این روزا یکم سردرگمه و میخواد روی اولین آلبومش کار کنه پس فکر کردیم حمایتش کنیم

-عالیه اما آنجلا علاقه ای به مهمونی رفتن نداره در واقع یکم منزویه

-هری هم جدیدا اینطوری شده ..فکر کردم خوب باشه اگه اونارو با هم آشنا کنیم

-ممنون از دعوتت اما میدونم با رضایت اینکارارو انجام نمیده

-هوم پس چطوره یه نقشه بکشیم

-یه نقشه؟

-اوهوم باید آنجلا و هری رو از این پوسته ی منزوی خودشون بیرون بکشیم و کنار هم قرار بدیم

-چطوری؟

-یه مدت رو کاملا کنار هم بگذرونن

-چیییی؟
....
اون روز صحبت های زیادی کردیم

نمیتونستم آنجلا رو از خودم دور کنم آنه یه کارت جلوم گذاشت که متعلق به یه روان شناس بود و گفت برای اطمینان باهاش حرف بزنم اونموقع اهمیتی ندادم اما روز به روز آنجلای وابسته و بدون اعتماد به نفس رو می دیدم

تولد شونزده سالگیش بود که تصمیم گرفتم با اون روان شناس حرف بزنم

-سلام

سلام چطور میتونم کمکتون کنم؟

-من از دوستان خانوادگی آنه تویست هستم

-آقای سعادت درسته؟

-بله

-خوشحالم که تماس گرفتین حدود دو سال پیش آنه جریان آنجلا رو بهم گفت اون روزها منتظر تماستون بودم فکر نمی کردم انقدر غیر منتظره تماس بگیرید

-بله من روز به روز شاهد کاهش اعتماد به نفس و وابستگی بیش از حد اونم اون به هیچ غریبه ای اعتماد نمی کنه منزویه و از اجتماع گریزان ..ترجیح میده توی خونه بمونه و توی هیچ جشنی شرکت نمی کنه ..تنها یه دوست صمیمی داره

-خب من شنیدم که اون مادرشو بعد  از بدنیا اومدن از دست داده ..مسئله ی دیگه ای هست که بدونید ممکنه اعتماد به نفسش رو پایین بیاره ؟

-پدرش به الکل اعتیاد داره

-خب ..تا حالا سعی کردید شرایطی رو براش ایجاد کنید تا به ترسش غلبه کنه ؟

-بار ها ازش درخواست کردیم اما اون علاقه ای نداره

-درخواست نه یه اجبار ...درخواست در اینطور مواقع کارساز نیست ..الان حس ترس اون باعث بازدارندگی میشه و همین باعث میشه از بسیاری از مسائل فرار کنه اینطور مواقع ما باید کمک کنیم فرد به ترسش غلبه کنه اما اگه این هم از راه منطقی کارساز نبود باید یکی از احساسات دیگه ی اون رو فعال کنیم تا به ترسش غلبه کنه

-چه احساساتی؟

-خشم

-اما چطور؟

-نقطه ی جوشش رو پیدا کنید ..چه چیزی اون رو خشمگین میکنه و باعث میشه بخاطرش حتی دست از ترس هاش برداره

-نقطه ی جوش اون مادرشه و بیشتر از هر چیز دیگه ای به برابری زن و مرد اهمیت میده ..دوست نداره قدرت هاش نادیده گرفته بشن و اون رو به چشم یه آدم ضعیف ببینن

-خب کافیه نویسنده ی خوبی باشید و یه سناریوی عالی برای این کار بنویسید اما مواظب باشید که تا چه حد به اون استرس وارد میکنید و حس خشمش رو فعال میکنید
....
خب اینم از آپ بعد مدت ها
داستان قراره ادامه داشته باشه
متاسفم که مدت طولانی رو نبودم
ممنونم از حمایتتون💕

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Apr 05, 2020 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

The_final_showWhere stories live. Discover now