تقریبا صبح شده بود از روی تخت بلند شدم و چشمامو با دست مالیدم همه ی حرفای دیروز آویانا توی ذهنم تکرار میشد
-اد خواسته ببینتت قبل از اینکه...
هنوز نمیتونستم باور کنم گوشیمو برداشتمو به تد زنگ زدم بعد از چند بوق برداشت-سلام آنجلا ...کاری داشتی؟
-سلام تد ..راستش یه کار فوری برام پیش اومده میخواستم برم به ووستر شایر ..میشه کمکم کنی؟
-حتما ...میخوای برسونمت اونجا ؟
-نه نه نمیخوام مزاحم کارت بشم خودم میتونم با اتوبوس برم ولی زیاد لندن رو نمیشناسم اگه تا ایستگاه اتوبوس ببریم ممنون میشم
-باشه پس من تا نیم ساعت دیگه اونجام
-باشه فعلا
-فعلا میبینمتگوشی رو قطع کردم و سریع به سمت دستشویی رفتم بعد از شستن دست و صورتم و مسواک زدن ..یه تی شرت سفید با جین مشکی پوشیدم و یه کت چرمم همراه خودم برداشتم
وارد آشپزخونه شدم ماری میز صبحونه رو آماده کرده بود با دیدن من با تعجب گفت:اوه جایی میرین؟
-آره ..دارم میرم پیش یه دوست ممکنه یکی دو روزو اونجا بمونم تو هم میتونی این دو روز رو استراحت کنی فقط مواظب خونه باش و درو خوب قفل کن
-باشه
-خوبه فقط اگه هری زنگ زد ب خونه براش یه بهونه بیار دوس ندارم بدونه من اینجا نیستم
-اما چطور
-خواهش میکنم
-باشه خانوم
-آنجلا
-باشه آنجلا
-بهتر شداز روی میز یه تست ژامبون برداشتمو خوردم و بعد از خداحافظی با ماری از خونه زدم بیرون تد کمی دورتر انتهای کوچه ماشینشو پارک کرده بود با دو سمت ماشین رفتمو سوار شدم
نفس نفس زنون به تد سلام کردم
-سلام تد
-اوه سلام ..لازم نبود اینقدر تند بدوی
-میترسم کسی ببینه از خونه ی هری میام بیرون
-نگران نباش من اینجا دو تا محافظ گذاشتم میشه گفت درخواست هری بوده
-واقعا؟پس چرا کاری به من نداشتن؟
-چون اونا تو رو میشناسن و من بهشون گوشزد کردم
-آمم ممنونم
-قابل تو رو ندارهبالاخره به سمت ایستگاه اتوبوس راه افتاد و برام یه بلیط گرفت ...اتوبوس ووستر تا ده دقیقه دیگه راه می افتاد و من روی نیمکت انتظار نشسته بودم
تد با یه شیر کاکائو به سمتم اومد-ممنونم
-کاری نکردم متاسفم که نمیتونم برسونمت ..سعی کردم مرخصی بگیرم ولی خب نشد این اواخر زیاد از مرخصی هام استفاده کردم
-میدونم ..بخاطر منه متاسفم از اولم نباید تو رو قاطی این ماجراها میکردم
-این حرفا رو نزن ..دوستا برا همین روزان دیگهلبخندی بهش زدم بالاخره اتوبوس آماده حرکت بود سوار شدم و روی صندلیم نشستم برای تد دستی تکون دادم و اتوبوس حرکت کرد ..حدود دو تا سه ساعت راه بود پس سعی کردم دوباره کتاب بخونم چون لاقل این کار سرگرمم میکرد
کتابی که هری بهم داده بود رو از توی کیفم در آوردم با اینکه یه بار خونده بودمش اما هنوز برام جذاب بود به نوشته ی صفحه ی اول نگاه کردم هری برام نوشته بود و امضا کرده بود ...اون روزا به خونش تشنه بودم اما الان ...نمیدونم قراره چی پیش بیاد با خودم فکر میکردم وقتی هری برگشت حقیقتو بهش میگم و از زندگیش میرم بیرون ..به هر حال اون توی قتل مادرم نقشی نداشته ..تمام وقتی که اینجا بودم اون باهام خوب رفتار کرد ولی من همش تو فکر انتقام بودم ..شاید باید بهش حقیقتو زودتر میگفتم ...شاید اون الان به گفته ی تد بعضی چیزا رو میدونه کاش میتونستم زمانو به عقب برگردونم
YOU ARE READING
The_final_show
Fanfictionحواست به قوانین بازیت باشه به خودت میای و میبینی حاکم اونه هی دختر ...این نمایش آخره ☆The final show☆ [Harry styles fanfiction] ♡By:blllue_heart♡ Cover by:@IWontBeTheOne