"چی؟ تو برادر کلری ای؟"
الک حسابی شوکه شد. این پسر اصلا اون مدلی که جیس میگفت نبود! ولی برادرش برای چی باید دروغ میگفت؟
ولی الک وقت زیادی برای تحلیل نداشت.
"پس، بنظر میرسه باهم آشناییم. "
و این بار الک هم همراهش خندید. سعی کرد صدای جیس رو که توی ذهنش جیغ میزد"خطر" نادیده بگیره."الک اون باسنتو بکش اینور! من میخوام برم خونه!"
این بار صدای جیس واقعی بود.الک بعد از اینکه نگاهی بهشون انداخت چشماشو چرخوند. ایزی تقریبا خواب بود و اونقدر مست بود که حتی نمیتونست در ماشین رو باز کنه. الک اهی کشید و مودبانه گفت:"من باید برم... خب، اشنایی باهات خیلی خوشحال کننده بود سباستین. امیدوارم حالت خوب شه. "
"اینطور فکر نمیکنم الک. حالم خوب نمیشه..."
سب دستاشو توی جیبش کرد.الک با گیجی پرسید:"چرا؟"
"بخاطر اینکه تو داری میری احمق؛ و من هم نمیتونم تا فردا ببینمت و این افتضاحه! خب بهم شمارتو میدی؟ من فقط میخوام وقتی هوشیار شدم ازت تشکر کنم. پس...؟"
الک بعد از مکث کوتاهی موبایلش رو در آورد و به سباستین داد، او هم با لبخند شماره ی خودش رو توی موبایل الک ذخیره کرد، به خودش پیامی فرستاد و گوشی رو برگردوند.
"خب پس...تا دفعه ی بعد؟""خیلی زودتر از چیزی که فکرشو بکنی. "
سباستین چشمکی زد و الک سرخ شد.همین بود. الک به خونه برگشت و دیگه اون شب نمیتونست بخوابه. در مورد سباستین فکر میکرد و احساس تاسف میکرد چون میدونست که وقتی مستی از سر اون پسر بپره، مهم نیست چی گفته، چون هیچی در مورد الک یادش نمیاد. برای چی باید یادش بیاد؟
الک ارزش به یادموندن نداشت.***
تازه از خواب پاشده بود، لباساشو عوض نکرده بود و افتضاح بنظر میرسید. موقع حرف زدن با سباستین لکنت گرفت و واقعا هیچ چیز هوشمندانه ای نگفت. فقط همون الک تکراری و حوصله سر بر بود. پس دیگه واضحه که یکی به فوق العادگی سباستین هیچ کاری با بچه مثبتی مثل الک نداره.
ولی الک اشتباه میکرد. یکم بعدتر همون روز، پیامی دریافت کرد و بهش جواب داد. بعد یکی دیگه. و اینجور بودکه کل این اتفاقا پیش اومد.
اونا شروع به دیدن هم کردن اما کسی در این مورد چیزی نمیدونست. توی مدرسه باهم حرف نمیزدن چون ممکن بود مشکوک باشه و خب سباستین اعتباری داشت که نمیخواست خرابش کنه. الک زیاد ازاینکه دوست پسرش ازش شدمنده بود خوشحال نبود ولی نمیتونست کاری کنه.
روی سباستین کراش داشت بخاطر اینکه سباستین تنها کسی بود که به الک علاقه نشون می داد. اون خوش قیافه وبامزه بود، البته خوشش نمیومد که سباستین هیچوقت ازش دفاع نمیکرد یا بقیه نشون نمیداد که الک هم مثل بقیه ست ودر عوض با دوستاش الک رو مسخره میکرد. ولی هنوز هم الک نمیتونست ازش بخواد که بره گم شه.
و خب سباستین قلب خیلی مهربونی داشت وقتی همو مخفیانه میدیدن. همیشه الک رو در آغوش میگرفت بهش میگفت که چقدر زیباست وچقدر عاشق چشم های آبِی الکه. وچقدر خوشحاله که الک می خوادش. وپسر بیچاره همه ی اینهارو باور کرد و گذاشت سباستین هرکاری که میخواد باهاش انجام بده.
خب نه هر چیزی. درسته سباستین بوسه ی اولش رو دزدید اما الک آماده نبود که بهش باکرگیش رو هم بده.
و سباستین ازاین موضوع زیاد خوشحال نبود. اونا بیشتر از یه ماه بود که قرار میذاشتن و پسر بلوند به این نتیجه رسیده بود حالا وقتشه که اون "کارا" رو انجام بدن! اما الک مطمئن نبود. فقط هیفده سالش بود و واسه این کار وقت زیادی داشت. درسته کنجکاو بود ولی کنجکاوی براش کافی نبود.
چون اون اونقدر عاشق سباستین نبود که بذاره اون باکرگیش رو ازش بگیره. خواهر وبرادرش هیچوقت درک نمیکردن اما الک هیچوقت زندگی جنسیش رو با منطق اونا تحلیل نمیکرد. لعنتی اونا حتی نمیدونستن الک وسباستین باهمن. اونا زندگی خودشون رو داشتن، روابط خودشون؛ و وقت زیادی برای برادر بزرگشون نداشتن.
هیچکس تو خانواده نمیدونست که الک همجنسگراست.
برای همین بود که دلش میخواست سباستین تو این ماجرا کمکش کنه بتونه قوت الک باشه. ولی سباستین زیاد مایل به انجام همچین کاری نبود به و جای اینکه دوست پسر حمایت کننده ای باشه فقط فضول بود.اون مثل بهترین دوست پسرِ جهان رفتار می کرد اما وقتی الک شروع به صحبت درمورد مشکلات و ناراحتیاش میکرد همه چی تموم میشد.
سب علاقه ای به گوش دادن به الک نداشت. و خیلی زود این یه روتین شد. همدیگه رو دور ازبقیه ملاقات می کردن، الک موضوع کام اوت کردن رو مورد بحث قرار می داد و سباستین نادیده اش می گرفت و دهن خودش رو با دهن الک رو میبست.
حتی بوسه هاشون شیرین و لطیف نبودن.
سب مقدار زیادی نیرو و زبون به بوسه ها اضافه میکرد. لمسش هم لذت بخش نبود. دستاشو زیر سوئیشرت الک میگذاشت و باحرکت دادنشون روی سینه و کمرِ الک نشونه هایی به جا میذاشت.
این دردناک بود اما الک نمیخواست سباستین رو ناراحت کنه پس گذاشت که به کارش ادامه بده.
ولی وقتی سباستین دستشو روی زیپ شلوار الک گذاشت الک متوقفش کرد.
الک باضعف گفت:"نه."
سعی کرد نفسش رو به دست بیاره.
"من...من اینو نمیخوام. ببخشید. "و نگاهش رو برگردوند نمیخواست عصبانیت رو توی چشمای سباستین ببینه.
"مشکلی نیست..."
سباستین بعد از یه دقیقه مکث گفت.چهار زانو روی پتویی نشسته بود که باهم به چمن زار آورده بودن. و به نظر میرسید خیلی هم مشکل داشته باشه.
بیشتر ازیک ماه گذشته بود. سباستین یک هفته بعد از الک خواست که باهم بیرون برن وبعد از اون تقریبا هر روز سعی میکرد دستشو توی شلوار الک ببره.
الک عصبانی بود. اما نمیخواست سباستین رو ازدست بده.
و حاضر نبود چیزی رو که میخواست هم بهش بده."چقدر باید مخفی بمونیم؟"
_________________________کیرم تو سب.
بای.-Siz
YOU ARE READING
Put Me Back Together [Malec]
Fanfictionمقدمه: _ اون برادر من نیست. اون یه خیانت کار کثیفه. یه دروغ گو. یه گی. من هیچ ربطی بهش ندارم. الک حس کرد جیس یه چاقوی تیز توی قلبش فرو کرد. هیچی به اندازه کلمه های اون درد نداشت. الان فهمید که کل زندگیش یه دروغ بزرگ بوده. یه زندگیه دردناک. دیگه هیچ...