_ الک!
ایزابل سعی کرد از وسط مردمی که جمع شده بودن خودشو به الک برسونه.جیسم دقیقا پشت سرش اومد.
_ ولش کنین.
و با ترس جیغ زد.نیل پلک زد.نمیدونست چه اتفاقی افتاده.
_ گورتو گم کن. من هنوز کارم با این...
ولی نتونست جملشو تموم کنه چون ایزی خیلی محکم با مشت زد تو صورتش و دماغشو شکوند.نیل از درد داد زد و دوستاش از ترس ایزابل عقب رفتن.
_ الک.
ایزی آروم تکونش داد.
_الک لطفا! الک، پاشو!ایزی دیگه داشت گریه اش می گرفت.
حالا جیسم کنارشون زانو زده بود.
_الک رفیق.لطفا....لطفا چشماتو باز کن. من متا...
اما وقتی دستاشو گرفت خیسی مایعی رو احساس کرد و وقتی به کف دستاش نگاه کرد و مایع قرمز رنگو دید ، حس کرد قلبش برای چند ثانیه از کار افتاد.و از ترس جیغ کشید.
_ الک...نه!_ خدای من!
ایزی وقتی خونو دید به گریه افتاد.
_به اون آمبولانس کوفتی زنگ بزنین.منتظر چی هستین پس؟ انجام بدین دیگه.
الک...فقط اگه جرائت داری تنهامون بزار. الک!اونا ترسیده بودن. مردم داشتن باهم حرف میزدن و از اون صحنه با گوشیاشون فیلم می گرفتن.
سایمون فورا به آمبولانس زنگ زد.اونا باید ده دقیقه صبر می کردن. طولانی ترین ده دقیقه ی عمرشون. معلما و مدیر وقتی سرو صدا رو شنیدن اومدن فهمیدن این دیگه یه بازی نیست. به زودی پدر و مادر لایتوود ها می فهمیدن چی شده و بازی قوانین جدیدی پیدا می کرد.
_ چه اتفاقی افتاده؟
یه مرد چشم آبی و قد بلند با موهای سیاه که معلوم نبود از کجا اومده پرسید.
_ اون نفس می کشه؟!_آره.به سختی...خواهش می کنم.لطفا...به برادرم کمک کن.
ایزی نمی تونست جلوی گریه اشو بگیره.خیلی ترسیده بود و احساس گناه می کرد.جیس لال شده بود.می دونست همش تقصیر اونه. دکتر مدرسه ، ویل ، علائم حیاتی الکو چک کرد و زیر لب فحش داد.
_ برانکاردو بیارین. باید ببریمش بیمارستان. اون قصدش خودکشی بوده.
و یه ماسک اکسیژن روی صورت الک گذاشت._ کجا می برینش؟!
ایزی پرسید._ بیمارستان اسرائیل.
ویل جواب داد و بعد همراه الکو بقیه تیم رفت.کل جمعیت سکوت کرده بودن. همشون ترسیده بودن. معلومه که با زجر دادن الک تفریح می کردن اما الان دیگه تفریحی در کار نبود.الان وقتش بود جواب پس بدن و تو این مورد همشون گناه کار بودن.
ایزابل به مادرش زنگ زد و گفت چی شده.جیس از وقتی الکو برده بودن حتی یه کلمه هم نگفته بود.
_ آره مامان. بیمارستان اسرائیل. آره ما داریم تاکسی می گیریم. لطفا برو اونجا.لطفا ..مامان..من خیلی می ترسم.
ایزی قطع کرد و واسه تاکسی دست بلند کرد.
_ جیس توروخدا...یه چیزی بگو.
YOU ARE READING
Put Me Back Together [Malec]
Fanfictionمقدمه: _ اون برادر من نیست. اون یه خیانت کار کثیفه. یه دروغ گو. یه گی. من هیچ ربطی بهش ندارم. الک حس کرد جیس یه چاقوی تیز توی قلبش فرو کرد. هیچی به اندازه کلمه های اون درد نداشت. الان فهمید که کل زندگیش یه دروغ بزرگ بوده. یه زندگیه دردناک. دیگه هیچ...